خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

حضرت علی علیه السلام :
هر گاه به مشورت نیازمند شدی ، نخست ، از مشورت با "جوانان" شروع کن ،‌زیرا ذهن آن ها تیزتر و حدس آنان ،‌سریع تر است .
پس مسئله را به میانسالان و پیرمردان ، واگذار تا در آن نقادی کرده ، بهترین را برگزینند ؛ چرا که تجربه آنان بیشتر است .

  • ۰
  • ۰

سلام

من دختری 18 ساله هستم فرزند اول خانوادمم . خانوادم حساسن و منم با تربیت خانواده ام یه دختره زود رنج و حساسم .

من تو 12 سال تحصیلیم 10 سالش سابقه ام درخشان بود واقعا نفر اول بودم و تمام دبیرا و اطرافیان از همه لحاظ منو تحسین میکردن ( درسی . اخلاقی . هوش و سایر موارد دیگه ...)

پدرم فوق لیسانس روانشناسی و فرهنگی هستن و یه نمایشگاه اتومبیل دارن مادرمم فوق دیپلم و فرهنگی هستن

کلا 3 تا بچه ایم من پشت کنکوری تجربی هستم . خواهرم نهمه و امتحان تیزهوشان رو در پیش داره برادرمم که پیش دبستانیه

مادرم مشکل عصبی دارن ( نه به صورت فجیع نه فقط بخاطر ناراحتی و ... تمام این فشارهای عصبی و ناراحتی رو معده اش اثر کرده و ممکنه بی هیچ دلیلی معده اش درد بگیره )

پدرمم سال 85 که من پنجم بودم سکته قلبی کردن و قرص مصرف میکنن (در بین قرصهای هم پدرم هم مادرم میدونم که قرص اعصاب و ضد افسردگی هست متاسفانه)

من دو سال آخره دبیرستان رو به معنای واقعی خراب کردم کسیکه نمره زیره 19 نداشت معدل پیش دانشگاهیش بزور به 11-12 رسید!

دو سال آخر خواستگارهایی اومدن که علنی شدن و فقط دوتاش بشدت منو درگیر کردن بقیه اشون رو پدر و مادرم یا سایر فامیل رد کردن (قبل از اون پدرو مادرم به هر دری میزدن که من نفهم و لطمه به درسم وارد نشه)

سال سوم پسر عموم بود من اصلا ازش خوشم نمیومد و گفتم نه مادرم خیلی اصرار کرد بچه ی خوبیه چون آشناس و میشناسیمش و موقعیتش خوبه ( بورس دبیری زبان خارجه ) من میگفتم نه حتی یبار گریه کردم جلو خانواده ام روش داد کشیدم حامد من ازت بدم میاد چرا از رو نمیری چرا هی پافشاری میکنی ؟ ( موقعیت پدرم و یکی از عموهام نسبت به 4 عمه ی دیگه ام و 2 عموی دیگه ام خیلی بهتره میشه گفت تو شهر و محل سکونتمون سرشناسیم و دقیقا بابام و عموم از همه لحاظ شرایطشون مشابه هست مثلا هر دو فرهنگی زن هاشون فرهنگی فقط ما بچه ها چن سال اختلاف سنی داریم باهم و من از بچه های همین عموم که مث ماست بزرگترم و این پسرعموم که اومده بود خواستگاریم بچه ی یه عموی دیگه امه)

خلاصه 9 ماه تموم به هر بهونه ای کادو میاورد واسم . میومد خونمون . زنگ میزد مامانم که با من حرف بزنه . منه کنجکاو حتی رغبت نمیکردم برم کادوهاشو باز کنم ! من فشارهای عصبی زیادی میکشیدم هر روز خدا با مادرم بخاطر پسرعموم بحث میکردم از اون ورم خودشو میدیدم و یا حرف میزدیم باهاش بحث میکردم منم اون موقع سوم دبیرستان بودم و 25٪ کنکور

یادمه امتحان زیست سوم نهایی داشتم دیدم حامد پیام داده مادرم منم یه دختر مهربون و دل نازک تا نوشته من از این شهر میرم و میرم بمیرم و....خلاصه دلم براش سوخت نوشتم حامد مگه بچه ای من ج - دادم تو باید اینطور کوته فکر برخورد کنی؟و خلاصه سر حرفو باهام باز کرد که اره من جز تو رو نمیخوام و......اون روز هیچی نخوندم و فقط داشتم متقاعدش میکردم که بلایی سرخودش نیاره که عموم از چشم من ببینه و عذاب وجدان داشته باشم و هیچی نخوندم زیست نهایی سوم 7 آوردم!!!!!!!!

این فقط یکی از مشکلاتم بود .مادرم همون سوم دبیرستان که بودم کیسه صفراشو برداشت و هی میومدن عیادتش منم دختر بزرگ تو ایام امتحانات نوبت اول شده بودم زن خونه همه ی کارارو میکردم و نمیرسیدم بخونم و فشارهای عصبی از ماجرای حامد هم داشتم ! مامانم که خوب شد منم امتحانات نوبت اولمو دادم و معدلم شد 19.13 همون موقع ها پسر عمه ام یه مشکلی براش پیش اومد که خانواده ی پدریم تماما فلج شدیم هر روز بابام وکیل و دوست و آشنا میاورد خونمون که اثبات کنن پسر عمم بی گناهه و مجرم شناخته نشه بخدا من پذیرایی میکردم و خیر سرشون یه اتاق جدا بهم داده بودن و تا مهمونا میومدن من باید همون اتاقم تخلیه میکردم .

از اون ورم بابام توقع داشت که دخترش همچنان زرنگ باقی بمونه و پزشکی بیاره ماجرای پسرعمم چقد طول کشید هر روز خونمون مهمون بود و عمه ام اینا هم میومدن دیگه اینقد شلوغ بود که.... . تمام این اتفاقات تو سال سوم برام پیش اومد من بهونه نمیارم خودمم سست شده بودم ولی خداشاهده این اتفاقات هم بی اثر نبودن

سال پیش دانشگاهی دیگه قطعی پسرعمومو رد کرده بودم و یهو پسردایی مادرم اومد خواستگاریم 10 سال اختلاف سنی داشتیم و اون کارمند بانک بود گفتم تا خلاص بشم از دست خواستگارا و حداقل اسمه یکی روم باشه که دیگه هی خواسته ناخواسته فکرمو مشغول نکنن و بدونن دختره رو قولشو دادن دیگه کسی نیاد و منم عذاب نکشم چرا ؟ چون مامانم مینشست گریه میکرد تو خودت کم دردسری خواستگاراتم برامون شرن! دیگه یکی میومد من میلرزیدم که الان مامانمو بابام یه قشقرقی بپا میکنن . همه ی اینا بهونه ای شد تا من واسه پسردایی مامانم بیشتر کنجکاو بشم و راغب بشم ج + بدم و گورمو از خونمون گم کنم و حواسم معطوف درسم باشه

خانواده ام گفتن بعداز کنکور عقد میکنین (مخالف بودن چون میخواستن فعلا من فقط درس بخونم)و تا کنکور در حده نشون باشین

منم تجربه نداشتم هر وقت بحثی میکردیم چه من مقصر بودم چه اون خودم پیش قدم میشدم بهش وابستگی پیدا کرده بودم و من شده بودم کسی که نازشو میخره اون شده بود کسیکه ناز میکنه!!!!

دگه ازش خسته شده بودم روزی نبود که با گریه نگذره همش فشار عصبی دیوونه شده بودم با بهونه بی بهونه ناز میکرد بهونه های بچه گونه میاورد و منو عذاب میداد  همشم بی منطق بودن منم احمق بودم بجای اینکه خودمو غرورمو حفظ کنم میرفتم پیش قدم آشتی میشدم که حداقل از طرف نامزدم تو جنگ اعصاب نباشم و یکم آرامش داشته باشم کنکورو دادم و 54 هزار شدم گند به تمام معنا بود برام . خواستیم بریم ازمایش خون و بابام یکروز قبلش کشوندم کنار که بابا این پسره کثیفه و اخبارش بهم رسیده که با دخترا بوده و حتی پدرم با سند و مدرک نشونم داد صداهای ضبط شده و فیلم که باهم رفتن خونه خالی و صداهاشون از تو خونه میومد بیرون و....همش شد دلیلی که من دنبالش بودم و دستم به هیچ جا بند نبود که بگم منصرف شدم همون روزه قبل از ازمایش همه چیشونو پس دادیم و تموم شد بماند چقد برام سخت بود و ضربه خوردم

حالا تو این فرصت کمه تا کنکور میخوام تلاش کنم و پزشکی قبول بشم هر جایی قبول بشم مشکلی ندارم تازه از خدامه فقط پزشکی باشه که دوباره جنگ اعصاب با خانواده ام نداشته باشم و خودمم یه عمر حسرت به دل نباشم.قلم چی میرم و کلاس زیست و شیمی و خیلی عقبم و همش انباشته اس

من تو این 18 سال عمرم با دختر عموم (همون عموییم که تماما شرایط مشابه داریم ) مقایسه میشم دخترعموم 2 سال ازم کوچیکتره و مدرسه تیزهوشانه
عموم بخاطرش یه طبقه خالی رو میخواد عید 95 در اختیارش بذاره تا وقتی که بخواد کنکور بده یعنی کنکور96

همش میگن اون تیزهوشانه تو قبول نشدی تقصیر منه سالی که پنجم بودم بابام سکته کرد و مامانم کورتاژ کرده بود و هردو تو یه شهره دیگه تو بیمارستان بودن و من و خواهرم پیشه همین عموم که حالا شده آینه دقم بودیم ( عموم امسال چیزایی ازش میبینم که به یقین میرسم همش در رقابت با ما هستن هی میاد پیش بابام میگه دخترم امروز 12 ساعت خونده گریه میکنه که کم خودنم هی میاد میگه معدل انوبت اولش شده 19.80 از بس گریه کرده کور شده میگه کمه از اون ورم مامانم النگوهاشو عوض کرد و از دو نمونه یک در میون انداخته دستش زنعموم رفته چن تا النگو گرفته و انداخته دستش که مث مامانم یک در میون بشن یا اداره میخواست وام بده تو کل عمری که خدا به پدر و مادرم داده حالا میخوان برن وام 5 میلیونی بگیرن عموم رفته بود اداره قشقرقی بپا کرده بود که چرا به زن برادرم وام میدین به زنه من وام نمیدین؟ یا هی میزنه زیر پای بابام که بابام زمینشو بفروشه!(بابام یه زمین با اسکلت خریده 5 طبقه اس تو شمال شهرمون و بقولی بالا شهر عموم اینقد زورش میاد و ..........) من مقصرم 40 روز مونده به امتحان تیزهوشان که خوب واسش خونده بودم داییم /همبازی بچگیم تصادف کرد و روز عاشورا مرد؟

من مقصرم وقتی سوم راهنمایی خواستم امتحان بدم مامان بزرگم سکته کرد و خونه ما بود و کله مردم و فامیل و غریبه هی میومدن عیادت و حتی نمیشد تو طول روز فقط یک دقیقه فرصت کنم بشینم؟ میخواستن چطو قبول شم؟

همش منو با دخترعموم مقایسه میکنن بخدا من ناشکری نمیکنم ولی جدا از شرایطی مشابهی که باعموم اینا داریم خانواده ی من مردم دوستن و از طرفی از لحاظ اخلاقی هم مردم میگن ما بهتریم از لحاظ ظاهر(من اصلا قبول ندارم زیبایی سیرت به از زیبایی صورته ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه یکی از معیارهای انتخاب دختر هم برای پسرهاو هم خانواده هاشون زیبایی دختر هم هست منظورم پسرهاوخانواده هاییه که تو شهری که من زندگی میکنم هست)خانواده ی من بازم بهتر از عموم ایناییم من از بچگی میشنیدم کیا منو میخوان و.... ولی دخترعموم یدونه خواستگارم نداره خوشبحالش واقعا چون نه تحت فشار قرار میگیرفت نه ذهنش درگیر میشد واقعیت از لحاظ قیافه و....مورد مقبول نیست هرچند خداییش اگه بعضی اخلاقاشوئ فاکتور بگیریم خیلی دختر خوبیه و به هر حال هر کسی خوبی و بدی هایی داره

مامانمم منو با بچه های همکاراش مقایسه میکنه یکی از همکاراش که اونم یه طبقه رو کلا در اختیار بچش قرار داده

من تو خونمون از بی جایی چپیدم تو پذیرایی خونمون که اونجا درس بخونم بخدا درده من اینه همه از روی ظاهر قضاوت میکنن میگن فرشته یه دختر مرفه و خوشحال و بی درده خوشی زده زیر دلش و اون چی کم داره؟هیچی و فرشته روزی 12 ساعت درس میخونه!(بخدا تو این چن ماه من اگه خونده بودم اوضام اینقد خراب نبود همه فکر میکنن من از مهر ماه تا حالا عین...میخونم درصورتیکه فقط خودم و خدا میدونیم هیچ نخوندم )

مشکلاتی که من از سر گذرونم مطمئنن همسن و سالام نگذروندن من این 6ماه که هیچ نخوندم با فکر نامزد سابقم و کاراش دیوونه شدم همش افسرده و غمزده بودم هیچی خوشحالم نمیکرد و به همه ی فامیل گفتم بخاطر شرایط من که معلوم نیست کدوم شهر و رشته و دانشگاه بیوفتم مجبور به اتمام نامزدی شدیم یجورایی آبروی خودش و خانواده اشو خریدم و پسره از وقتی فهمید ما فهمیدیم و همه چیو پس دادیم رفته و دیگه برنگشته بی هیچ حرفی عین غریبه ها شدیم نه من اونو بازخواست کردم نه اون توضیحی داد هیچ دفاعی از خودش نکرد و رفت

من روحیم خوب نبود هر بار یطوری خودمو درگیر کردم تا کمتر بهش فکر کنم با رمان با فیلم با همین سایت خانواده برتر خودمو مشغول کردم که بیشتر بهش فکر نکنم مشاور تحصیلیم گفت کاری ازم برنمیاد بهتره بری پیش روانپزشک و با دارو حل بشه . شبا تا دیروقت بیدارم و خوابم نمیاد و فقط خودمو به هر دری میزنم و تظاهر میکنم به درس خوندن که ارامش خونه بهم نخوره ولی دیگه خسته شدم تا کی تظاهر کنم؟ بابام میگه امسال قبول شو پزشکی هم خودتو راحت کن هم مارو هم الگو بشی واسه دوتای بعدیت . میگه اگه قبول نشی یعنی منو کشتی ولی اون روزی که قبول بشی انگار دوای تمام دردام شدی و منو نجاتم دادی !

من میتونم تو این فرصت بخونم؟بار ها هست فکره خودکشی برام میاد چون میترسم از اون روزی که نتایج بیان و بخوام جنگ اعصاب تو خونه ببینم و خدای نکرده بابا و مامانم بلایی بگیرن متاسفانه تو اینجور موقعها که ما بچه ها یه کاره بد میکنیم یا مثلا نتیجه+نمیدیم بابام بحثشو جدا از ما با مامانم هم میکنه .من چیکارکنم؟

کسی هست منو همراهی کنه تا کنکورم؟کسی هست همدم حرفام و غمهام و شادی هام بشه تا کنکورم؟من خیلی مورد مقایسه قرار میگیرم همش بابا مامانم چیزی که در حال حاضر نداشته باشمو تو سرم میکوبونن و کسی که اون چیز رو داره مث چکش میزنن تو سرم . چیکار کنم؟من مشکلاته خودمو داشتم مطمئنن بچه های همکاره مامانمم مشکلات خودشونو داشتن ولی مطمئنم که به سختی و بزرگی مشکلات من نبودن . همش کم میارم همش به فکر خودکشی یا فرار از خونه هستم . همش فکره آبروی خانواده امو میکنم که تا حالا افکاره بدم رو عملی نکردم . دارم دیوونه میشم بخدا خستم دلم آرامش میخواد . بابام همش میگه اگه تو پزشکی قبول شدی اون دوتای دیگه هم دنبالت میان اگه تو قبول نشدی اوناهم هیچی نمیشن خودم کوهه دردم و فشار عصبی این حرفا بدترم میکنه . مادر بزرگم ( مادرمادرم ) میگه تو قبول بشی من دیگه دردی ندارم شاده شادم حرفه فامیل پدر و مادرم ( اوناییش که واقعا دلسوز و جون سوز هستن )  هم همینه حتی یکی از عمه هام گفت فرشته جون بخون قبول بشی و بشی ماییه افتخارمون و حتی گریه کرد . خودم پارسال یه عروسی رفتم ماله اقوام بود عروس و داماد هر دو دکتر از عروسی برگشتم تا 4 نصف شب فقط گریه میکردم . مامانم بدتر هر روز میره مدرسه سرکار هی هر بار به یه بهونه ای زنگ میزنه حس میکنم میخواد از راه دور کنترلم کنه!

متشکرم که زندگی پردرد و فراز و نشیبمو خوندین

ببخشید که طولانی شد منتظر نظراتتون هستم
  • ۹۵/۰۶/۲۳
  • یه دوست

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی