سلام

من الان یه دلشکسته کامل هستم که دارم مینویسم. برادر مومنی داشتم که انگار ما خوب نشناختیمش و ایمانش در حد نماز و روزه بوده! اصلا باور نمیکنم کسی که داره الان اینکار رو با ما میکنه برادرمه!

سال قبل از مامان و خواهرم خواست که براش دختری انتخاب کنن تا ازدواج کنه.. دخترای خوب زیادی پیشنهاد شد ولی هر موردی به نوعی رد شد.. تا اینکه کسی رو پیدا کردیم که کاش هیچ وقت سراغش نمیرفتیم..

قبل خواستگاری  پدر دختر فوت کرد.. هیچ کس از فامیل پدر و مادر این خانوم تو مراسم ختمش نبودن... خواهراش گویا قبلا باهاش قهر بودن.. مادرش هم عاقش کرده بوده... ولی ما اینها رو بعدا فهمیدیم.. همیشه به ما میگفتن:

عمه هام خیلی بد هستن.. به ما بدی کردن! ولی گویا قضیه چیز دیگه ای بوده و این دختر و مادر هم بی تقصیر نبودن!! از وقتی عقد کردن تا به حال هزار جور حرف بی ربط به ما گفتن!

به هزار کار نکرده متهم کردن! با ما قهر کردن! از برادرم خواستن با ما قطع رابطه کنه ! در حالیکه ما هیچ وقت جواب کارای زشت عروس رو ندادیم و از همین خیلی پشیمونم که چرا به موقع نزدیم تو دهنش! برادرم حرفای دختره رو قبول میکنه در حالیکه جلوی برادرم خودش رو مظلوم نشون میده و گریه و زاری میکنه و داداش هم دلش با اونه...

خودش و مادرش خیلی به ما بدی کردن.. خیلیییییی..مامانم به خدا قسم هیچ وقت نگفت چرا اینطوری میکنید.. چند تا مثال بگم از کارای عجیبش: 

یه روز که خونه عمه ام بودیم..برادرم رو هم دعوت کرده بودن که با تازه عروس نحسش بیاد مهمونی.. پسرخاله تازه نامزد کرده ما هم اونجا بود و میخواست بره با برادرم و داییم گوسفند بخره برای قربونی که نذر داشته.. یه کت و شلوار خوب پوشیده بود.. بعد که مردها من جمله برادرم رفتن برای اینکار، عمه من که شوخ طبع هست گفت: علی (پسر خاله ام) با کت و شلوار دامادی داره میره گوسفند بخره! با لحن خنده داری گفت و خندیدیم.

بعد که مردها برگشتن عمه ام به خود پسرخاله ام گفت: پشت سرت غیبت کردم گفتم با لباس دامادی رفتی خرید گوسفند! اونهم خندید و گفت نه بابا کت شلوار دامادی ام نیست و یکم شوخی و خنده کردیم و تموم شد!!

دختره رفته خونه به دروغ به برادرم گفته: عمه ات به من گفت تو نامزدت رو ارزش نمیدی!!!!! اونهم ناراحت شده بوده ولی به ما نگفته بود اونموقع و به جای اینکه به ما بگه و ما واقعیت رو بهش بگیم گفته بوده دیگه نمیبرمت خونه اونها و کلی دلداریش داده!!!!!

یا مثلا یه بار ماه رمضان خونه داییم مهمون بودیم اونهم اومد اصلا به ما سلام هم نداد.. مردها رفتن بعد افطار یه اتاق جدا و ما خانومها تنها بودیم..رفته بود جدا از همه تو یه گوشه نشسته بود.. زن داییم هم خیلی تعجب کرد و کلا خیلی بد شد..به جان عزیزترین کسم مادرم قسم میخورم خواهر بزرگم رفت و خیلی با مهربونی بهش گفت بیا با هم بشینیم حرف بزنیم و یکم خوش باشیم.

رگشت بهش گفت اونجا باد میزنه به سرم سر درد میگیرم.. خواهرم هم با خنده گفت اشکال نداره و اومد..در حالیکه اصلا جایی که ما نشسته بودیم بادی نبود!! رفته به برادرم گفته: خواهرت بهم گفت بیا پیش ما! منم گفتم اونجا سرم درد میکنه خواهرت بهم گفت ای دروغگو باز دروغهات رو شروع کردی!!! در حالیکه اصلا این حرف رو نزد و برادرم باور کرده!!!!!!!

انگار 30 سال نیست که خواهر و مادرش رو میشناسه..نمیدونه ما ها اونقدر ساده ایم که کسی بهمون بدی کنه تو خفا هم جوابش رو نمیدیم چه برسه تو جمع بهش اینطوری بگیم.. کلی دروغ دیگه که پشت سر مامانم و خواهرام گفته ..که نمیتونم بگم ولی از برادرم متعجبم که چرا هیچ وقت به اون دختره نگفته که مادر من اینکار و نکرده یا خواهرم اینطوری نیست!

یه دلیلش هم اینه که هر وقت برادرم چیزی میگه شروع میکنه به کولی بازی و داد و هوار و گریه و عزا گرفتن!! برای همین برادرم مثلا رعایت کرده.. سیاست دختره و مامانش اینه که جلوی برادرم تو کلام خودشون رو گوسفند نشون میدن و تو عمل مثل گرگ میمونن..

ولی کاراشون رو خیلی مسخره توجیه میکنن و گریه زاری راه میندازن.. باباش اونقدر زندگی بدی داشته خیلی هم جوان بوده که فوت کرده 47 ساله... تازه فهمیدیم که مادرش عاقش کرده بوده.. چون همین بلایی که دختره سر ما میاره مامانش سر خواهرا و مادر شوهر خودش آورده بوده..

اونا هم برادرشون رو طرد کرده بودن... طوری که مراسم سالگرد فوت باباش تو مسجد کسی از فامیلشون نبود ..ما بودیم و 2 تا دایی دختره و 3-4 نفر همکاراش!! چرا یه مرد رو باید تا این حد بدبخت کرد..

من اصلا به عروس ها توهین نمیکنم چون فکر نمیکنم کسی مثل این دختره باشه..ما تو فامیلمون داریم عروسهایی که با خانواده شوهر مشکل دارن اما دیگه تو جمع رعایت میکنن، اینقدر هم دروغ های شاخدار نمیگن، خودشون هم به هزار جور مریضی نمیزنن!! کلا این مورد ما خیلی فرق داره..

برادرم هیچ وقت از ما دفاع نکرد چون اگه اینکار رو میکرد شروع میکرد به گریه و زاری و اداهای خاص خودش.. و من واقعا متعجبم از برادری که فکر میکردیم حق و باطل رو میدونه.. اما امتحانی که خدا برادرم رو درش قرار داده روی دیگری رو داره نشون میده...

همه خرج و مخارج مراسم عقد، تالار، میوه شیرینی، شام شب عقد رو ما پرداخت کردیم.. سفره عقد رو ما تهیه کردیم و چیدیم! همه چیز رو ما آماده کردیم چون گفتیم عزادار هستن و نمیتونن!! الان میگن شما هیچ کاری نکردین! فامیلهای ما کلی برای عروس طلا میخرن اما شما نخریدین!

در حالیکه خانواده فقیری دارن و این دروغ های شاخدارشون واقعا آدمو دیوونه میکنه..ما به قدر وسعمون چند تا سکه طلا و انگشتری طلا خریدیم برای عقدش البته جدا از سرویس طلا که خودش با داداشم خریده بود ..کلی هم لباس و وسائل دیگه براش خریدیم..الان حرفشون اینه شما کاری نکردین!!!

برادرم به دستور مادر خانومش بدون مشورت با پدرم و مادرم و حتی اینکه خبر بده رفته طبقه بالای آپارتمان اونها رو خریده که دختره به مادرش نزدیک باشه..در حالیکه مامانم بهش گفته بود اینکار رو نکن.. خونه جدا از هر دو خانواده بگیر که به صلاحته..چون میدونست اون زنه چیه! ولی به اصرار و گریه زاری دختره رفته اونجا رو گرفته و ما تا الان که رفته سر خونه زندگیش اصلا خونه اش رو ندیدیم..

یه بار نگفت بابا بیا بریم ببین کجا رو گرفتم..من نمیگم وظیفه اش بود بگه ولی برای احترام و دل بابا مامان پیرم چی میشد در ظاهر یکم بهشون اهمیت میداد! از ترس دختره و مامانشه همه اش! هفته قبل رفتن ماه عسل با قطار! تو راه آهن اصلا ما رو محل نذاشت.. ما هم چیزی نگفتیم و با برادرم دست دادیم و دعای خیر براش کردیم و رفتن..

بابام گفت یه گوسفند تهیه کنیم و وقتی برگشتن جلوشون قربونی کنیم..این کار تو شهر ما رسمه..به مامان دختره زنگ زدیم گفتیم برنامه تون چیه اگه بشه ما اینکار رو میخوایم بکنیم! برگشت خیلی تند گفت میخواین همه کاراتون رو با اینکار بشورین! اجازه نمیدم اینکار رو بکنید دارم از دستتون میمیرم.. به دکترم میگم بنویسه شما قاتل من هستید!!!!!!!.

فکر میکنم برای هر کسی که میشنوه اینو عجیب باشه..ما همه اش میپرسیم مگه ما چه کردیم؟؟؟!!! آدم دهنش باز میمونه از کارای اینا..خواهرم بهش گفت خانوم بهتره با این حرفا این ایام رو تلخ نکنی.. همون مراسم عقد هم که وظیفه خانواده عروسه ما انجام دادیم.. دیگه چی میخواستین..شروع کرد که نه شما برای دخترم ارزش قائل نشدین!!

منظورش رو ما نمیدونیم چیه!!! ما همه مراسمها و خریدها رو برای دخترش انجام دادیم تمام عیدها براش کادو بردیم..همیشه حرف درآورده پشت سر ما... برادرم نصف جهیزیه رو تهیه کرده تا فشاری برای اونها نباشه خواهرم بهش گفت تو رو خدا بس کنید بذارید راحت زندگی کنن، مامان من مدتیه کارش شده گریه برای زندگی پسرش..برگشت گفت: مادرت بی لیاقته و یه فحش دیگه داد و گوشی رو گذاشت!!!

ما نخواستیم به برادرم زنگ بزنیم و تو سفر ناراحتش کنیم ولی اون زنگ زده برادرم رو تو سفر ناراحت کرده و دروغ گفته که خواهرت یه چیزای دیگه گفته.. دخترش هم تو سفر کلی با برادرم دعوا کرده و داداشم به خواهرم زنگ زد که چی گفتی! اونهم دقیق گفت..برادرم برگشته میگه چرا مراسم عقد رو گفتی و حرف کهنه پیش کشیدی!

خواهرم گفت خودش پیش کشید..من نمیخواستم بگم کلی بد و بیراه گفت که شما کاری برای دخترم نکردین منم گفتم همون عقد رو هم ما کردیم که... و برادرم قطع کرد!! بعد دوباره داداشم زنگ زد و گفت من هیچی از شما نمیخوام نه گوسفند قربونی کنید نه هیچی!!

زندگیم رو خراب کردین راحت شدین!!!!!! دیگه منو بی خیال شید!!!... الان برگشتن خونه شون..بابام چند بار زنگ زده باهاش حرف بزنه گوشی رو جواب نداده... دیشب خودش زنگ زد مامانم گفت من جواب نمیدم.. جواب بدم که بگه زندگیم رو خراب کردی و رفت گریه کرد!!

بابام باهاش حرف زد و فقط احوالپرسی کرد و قطع کرد!! مامانم کارش شده گریه...دل همه مون رو شکسته..یادم نمیره چقدر با انرژی برای عقدش کاراش رو کردیم و جوابمون هم گرفتیم.. خواهرم به داداشم گفت که اون خانوم به مادرم فحش داده!

اما اون چون از دختره و مامانش حساب میبره چیزی نگفته! نمیدونم تا حالا چی بین اونا گذشته.. نمیدونم چطوری تونستن تا این حد برادرم رو خام خودشون کنن..و حرف خودشون رو به کرسی بنشونن.. و برادر من در کمال تعجب هیچ وقت نتونسته دفاع کنه از ما!! تازه دروغهای اونا رو هم تا حدی قبول کرده بوده..

در حالیکه ما بعضی چیزا رو قبل ماه عسل بهش گفتیم که قضیه اینطوری بوده..خودش هم تعجب کرد که چیزی که ما میگیم با چیزی که اونا تعریف کردن خیلی فرق داره..ولی جرات حرف زدن نداره!!

باورم نمیشه انگار برده شده براشون...اما اینم بگم هیچ فشاری بهش وارد نکردیم..حتی عموی دختره هم گفته که اینا اینطورین و حق رو به ما داده!! ولی امان از برادرم که این چند روز که برگشته نه تلفن ما رو جواب میداد نه چیزی..

واقعا براش دلم میسوزه که داره عاق والدین میشه..مامان بابام هیچ وقت دعای بدی براش نمیکنن..ولی من خوندم عاق والدین این نیست که والدین دعا کنن اتفاقی برامون بیفته همینکه دلشون رو بشکنیم عاق شدیم... ناراحتشون کنیم عاق شدیم..چه برسه به اینکه چند بار باعث گریه و غمشون بشیم..

مامان من فشار خونش بالاست..از وقتی فهمیده داداشم چه گفته مدام گریه میکنه و افسرده شده..با منم حرف نمیزنه مدام میخوام جو رو عوض کنم نمیشه..

خودم برای وضعیتمون دیشب تا صبح گریه کردم.. از خدا خواستم مامامنم طوریش نشه.. دکترش بهمون قبلا گفته بود اصلا ناراحتش نکنید شاد نگهش دارید فشارخون بالا و کبد چربی که داره ممکنه منجر به سکته بشه!!

وقتی دکترش اینو میگفت برادرم هم اونجا بود!! نامرد چطور دلش اومده مادرم رو برنجونه... میخوام دیگه بهش نگم برادر!! میخوام هر وقت دیدمش بهش بگم که تو چه کردی با ما! چون مطمئنم مامانم چیزی بهش نمیگه..بابام هم نمیگه! میخوام بهش بگم برو گمشو پیش عزیزانت..

میخوام بهش بگم دیگه برادر ما نیستی.. تا وقتی که بتونی درست و حسابی جواب توهینها و فحشهای اونا به مادرم رو بدی بی غیرت.. هم دلم براش میسوزه..هم به شدت از کاراش ناراحتم..