سلام
دختری 25 ساله هستم و در مرحله دفاع پایان نامه فوق لیسانس. دو سال پیش با آقایی آشنا شدم که حدود 2 سال از من کوچکتر و دانشجو بود.
با توجه به اینکه مذهبی هستم خیلی مجال بهش نمیدادم اما به مرور زمان بهش علاقه مند شدم با توجه به اینکه خیلی ابراز علاقه میکرد و درخواستش آشنایی برای ازدواج بود منم با در جریان گذاشتن مادرم قبول کردم تقریبا ماهی یکی دو بار همدیگرو میدیدیم و منم حس میکردم رفتار خیلی پخته ای داره و واقعا به من علاقه منده چون خیلی منطقی و عاقلانه حرف میزد و رفتار میکرد.
بعد حدود یک سال و نیم سراغ پدرم اومد و به هر حال با وجود مخالفت های فراوان جلوی خانوادم پدرم و برادرام ایستادم و با هم نامزد شدیم در دوره نامزدی هم خیلی همدیگرو نمیدیدیم چون من خوابگاه بودم تا اینکه از شهرستان اومدم و بالاخره با هم عقد کردیم.
ناگفته نمونه که ایشون درسشو رها کرد و دنبال کار رفت و الان دانشجوی انصرافی هست بعد عقد همش با همیم اما متاسفانه بعد از حدود 1 سال و خرده ای آشنایی، 9 ماه نامزدی و 1 ماه و نیم عقد دعوا و بگو مگوهای شدیدی داریم طوری که واقعا از زندگی سیر شدم و میترسم که مجبور بشم به جدایی فکر کنم...
اما حالا خودم رو در بن بستی میبینم که نه راه پیش دارم و نه راه پس چون همه مخالف بودن و میگفتن ازدواج با فرد کوچکتر که سطح تحصیلات و خانوادش هم پایین تره اشتباهه اما من بر اساس شناختی که طی مدت اشنایی به دست آورده بودم و البته ابراز علاقه های فراوون و رفتار فوق العاده محبت آمیزی که داشت پافشاری کردم...
حالا دیگه نه از اون عشق و علاقه خبری هست نه از اون رفتار محبت آمیز... مدام گوشی منو چک میکنه، اجازه نمیده تنها جایی برم و...واقعا خسته و کلافه ام... ضمن اینکه من برخلاف چیزی که فکر میکردم حتی از معاشقه با همسرم کوچکترین لذتی نمیبرم و مدام ازش فرار میکنم...
خواهش میکنم راهنماییم کنید چون این حرفا رو به هیچ یک از اطرافیانم نمیتونم بگم...
ممنون