خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

حضرت علی علیه السلام :
هر گاه به مشورت نیازمند شدی ، نخست ، از مشورت با "جوانان" شروع کن ،‌زیرا ذهن آن ها تیزتر و حدس آنان ،‌سریع تر است .
پس مسئله را به میانسالان و پیرمردان ، واگذار تا در آن نقادی کرده ، بهترین را برگزینند ؛ چرا که تجربه آنان بیشتر است .

  • ۰
  • ۰

سلام
اول از همه عذرخواهی میکنم بخاطر متن طولانیم دوم از تمام کاربرای این سایت خواهش میکنم شده 5 دقیقه وقت بذارن و نوشته امو مطالعه کنن اگر راهنماییم کنین بشدت ممنونتونم نخواستین هم حداقل از تجربه ی من درس بگیرین خواهش میکنم حتما مطالعه بفرمایید .

من دخترم 18 ساله. سوم راهنمایی بودم یه پسر از فامیل بهم ابراز علاقه کرد با تلفن عمومی باهم حرف میزدیم قهر کردیم من اون موقع خیلی بچه بودم حرفایی هم که بهش میگفتم همونایی بود که به دوستام که همجنسم هستن میگفتم بچه بودم .

بعد از اون یکی از پسرای فامیل بشدت ابراز علاقه میکرد بهم من اصلا توجهی بهش نداشتم تا اینکه با تموم کردن حرف زدنم با اون پسر اولی حس نخواستن کردم همش گریه میکردم که من چمه چرا گفت نمیخوامت و...

اون فقط حرف میزد من فقط ساکت بودم و به اون پسر اولی که اون موقع فکر میکردم عاشقشم فکر میکردم کم کم از فکرش در اومدم و سعی کردم شکستمو پنهون کنم و به پسر دومی روی خوش نشون دادم خانواده اش در جریان بودن که منو میخواد و با خانواده ام صحبت کردن و بابام موافقت نکرد منم ولش کردم.

یادمه از سوم راهنمایی تا دوم دبیرستان فقط گریه میکردم همش خودمو سرزنش میکردم که چرا خطا کردم چرا اونم نه یه پسر دوتا پسر من تو فامیل به دختر محجوب و خوب و سر سنگین معروفم و اصلا بعد از اون خطایی که سوم راهنمایی کردم که خودمو خدام و چن تایی از ادمای اطرافم بخاطر دهن لقیو بچه بودنم از فهمیدن سعی کردم مث یه دختر عاقل و بزرگ شده برخورد کنم و دیگه بشدت اخمو شدم این ناخوداگاه دیواری شد که هر کسی اجازه ورود نداشته باشه.

بخدا من بچه بودم دقیقا همون برخورد و حرفایی که با دوستام داشتم با اونام داشتم انگار دوسته همجنسم بودن نه چیزه دیگه ای فقط به اون پسر اولی علاقه هم داشتم

وقتی خواستم بیام دوم دبیرستان پسر عموم که شمارمو از گوشی بابام درآورده بود بهم پیام داد وقتی از تو گوشی مادرم فهمیدم آشناس خیلی بد جوابشو دادم و تهدیدش کردم اگه دیگه پیام بده نشون بابام و باباش میدم و شب همه پیاماشو نشون بابا و مامانم دادم .

نمیخواستم دیگه هیچ خطایی کنم و تو همون سن گفتم همون بهتر که خانواده امم در جریان باشن به هر حال من خطایی نکرده بودم نه چراغ سبز نشون داده بودم نه سبک سر بازی درآورده بودم نه جوابشو داده بودم که مطابق میله پسره باشه فقط با لحن بدی تهدیدش کردم و شبم همه چیو به بابا مامانم گفتم ارتباطمم با عموم اینا قطع کردم .

اما یادمه از روزی که اون اتفاق افتاد همش گریه میکردم که من مگه دختره سبکی بودم که این پسر این اجازه ارو به خودش داد؟ کجا سنگین نبودم ؟ اون اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشه واسم سخت بود همش گریه میکردم که چرا بهم پیام داد و متاسفانه همینجوری اعصابمو خراب میکردم و با افکار بچگونه خودم جوری خودمو سرزنش میکردم که انگار اشتباه از من بود نه اون و همش میگفتم من خودم یه غلطی کردم اینم به گذشتم اضافه شد در واقع انگار اینو واسه خودم مثه اون خطایی که سوم راهنمایی کردم میدونستم.

دوباره دوم دبیرستان بودم بعداز عید بود پسر عمم بهم پیام داد من فکر کردم خواهرشه چون هر وقت شارژش تموم میشد با هر گوشی که میومد دمه دستش ادامه پیامامونو میگفت و حرف میزدیم من فکر کردم دختر عمه امه جوابشو دادم گفت یه مشکلی واسم پیش اومده کمکم میکنی؟ گفتم آره عزیزم حتما گفت تو میدونی کیم؟ گفتم وا مگه سیما نیستی؟ سیما شوخی نکن دیوونه که نشدم گفت من برادرشم! مونده بود از لرز بیوفتم اصلا فکرشم نمیکردم که این پسر نظری بهم داشته باشه اخه یسال ازم بزرگتر بود خیلی بچه بود و من اون موقع خواستگارهایی داشتم که پسرعمم انگشت کوچیکشونم نمیشد .

هر چی زنگ زد پیام داد جوابشو ندادم تا قسمم داد خیلی رسمی حرف زدم رک گفتم حرفتونو بفرمایید چقد طولش داد آخرش بعده 45 دقیقه گفت دوستون دارم! اینم مثه پسرعموم خیلی بد جوابشو دادم و تهدیدش کردم و همه چیو نشون بابا و مامانم دادم با این عمم قطع ارتباط کردم با دختراشم! دیگه خانواده ی عمم فهمیدن که پسره کوچیکشون بچه ی سوم دبیرستانی به من نظر داشته و میدونستن چرا باهاشون قطع ارتباط کردم واسه اینم گریه میکردم که من چطوریم که این به خودش اجازه داده بهم ابراز علاقه کنه پیام بده و..... !

سوم دبیرستان پسره یه عمویه دیگم اومد با خانواده ام حرف زد و منو خواستگاری کرد مادرم بخاطر عموم چیزی نگقت بابامم بخاطر برادره بزرگترش سکوت کرده بود در صورتیکه راضی نبود چون میگفت دخترم میخونه دکتر میشه و طرف آیندش مث خودش پزشکه و از هم دانشگاهی هاشه من اصلا علاقه ای بهش نداشتم گریه کردم گفتم نه نمیخوام اینقد رفتو اومد گفت شما بذارین آخرش من راضیش میکنم .

سوم دبیرستان موقعی که 25٪ کنکور معدل بود من تو جنگ اعصاب با پسر عموم بودم گوشیمو خاموش میکردم زنگ میزد مادرم گوشیو بده بهش میرفتم کتابخونه میومدم خونمون تا اومده خونمون کادو میاورد من اصلا نگاشونم نمیکردم اصلا نمیدونم چرا علاقه ای بهش نداشتم هیچ ازش بدم میومد حتی یبار جلو مامانمو خواهرم روش داد کشیدم که چرا نمیفهمی من ازت بدم میاد تو رو خدا از اینجا برو .

هیچوقت روی خوش بهش نشون ندادم تو همون مدت بود یه خواستگار اومد که خواهرش دوسته خودم بود و معمولی با دوستم در ارتباط بودم بقیه فکر میکردن ما میخوایم قبول کنیم که من با دختره فلان خواستگارم در ارتباطم و واقعا هم خانواده ام میخواستن قبول کنن چون میدیدن من اصلا توجهی به پسر عموم ندارم من اصلا نمیدوستم خواستگارم اسمش چیه و اصلا هم روم نمیشد از خواهرش بپرسم خودمو کلا زده بودم به کوچه علی چپ و اصلا به روی خودم نمیاوردم.

من فقط خواهرشو میشناختم حتی نمیدوستم چن تا بچن! بعده 6-8 ماه بابام گفت بهش فکر نکن میخوایم ردش کنیم! خوده بابام بود اومد درباره ی این خواستگارباهام حرف زد تهشم خودش اومد گفت میخوام ج ـ بهش بدم خوب زور داره 6-8 ماه فکرتو درگیر کنن بعد بگن ج - میدیم بیخیالش چقد رو درسم که نفر اول مدرسه بودمم تاثیر بد گذاشت هم بماند!

پیش دانشگاهی پسر دایی مادرم اومد خواستگاری خانواده ام خسته بودم از اینکه یا پسره اقدام میکنه ( اونم از روی بچه بازیش ) یا خواستگار واسم میاد هی فکرمو در گیر میکنن ته تهشم میگن دیگه بهش فکر نکن میخوایم ردش کنیم موافقت کردم و خانواده ام گفتن بعده کنکورش همه چی رسمی بشه پسره گفت منو تو مث نامزد و نشون هاییم برای شناخت بیشتر باهم در ارتباط باشیم منم اولش نمیخواستم ولی نرم شدم کم کم ارتباطمون از تلفن شد حضورهای یواشکی ملاقات های پنهونی منو برسونه کلاس کنکوری و مدرسه و حتی ناهار خوردن با هم تو رستوران ...  باره اول واقعا بد بود پشیمون بودم دستمو سوزوندم گریه میکردم ازش متنفر شده بودم ولی اون میگفت ما که نشون همیم تو زنه آینده ی منی اگه تو نیازامو برطرف نکنی چیکار کنم؟

محیط اطراف واسم خیلی سخت و بد شده منه 28 ساله سخنمه و... (10 سال اختلاف سنی داشتیم و کارمند بود) ارتباطمون از وقتی واسه باره اول اومدن تا قبله ازمایش خونمون از 25 مهرماه 93 بود تا 4 شهریور 94 بعده کنکورم اومدن خواستگاری واسه باره دوم و قرار بر آزمایش خون شد هر بار میخواستیم بریم یجوری نمیشد بابام گفت ما یه مسافرت مشهد بریم بعده مسافرت برید آزمایش خون من در طول مدتی که باهاش ارتباط داشتم دیگه داشتم ازش سرد میشدم از ارتباط حراممون از اینکه هر بار عین بچه ها واسم ناز میکرد از اینکه یک روز نبود که من گریه نکنم از دستش از اینکه من از درس فاصله گرفته بودم و کنکورمو گند زدم و....

کم کم ازش سرد شده بودم گفتم بابا من پشیمون شدم نمیخوامش ( هیچکس از خانواده ام نمیدونستن با هم در ارتباط بودیم و من خوب شناختمش ) میگفت نه زشته تو اولش گفتی آره اگه حالا بخوای بگی نه جواب این چن ماهی که منتظرت بودن چی میشه؟ اون وقت پدر و مادرش میگن بچه ی 17-18 ساله مارو مسخره خودش کرده و... .

نمیدونستم چیکار کنم چطور بهمش بزنم تا اینکه رفتیم مشهد الرضا ضریحشو با شرمندگی تمام گرفتم گفتم من خطاکارم من رو سیاهم اشتباه کردم امام رضا خودتو خدا نجاتم بدین من دیگه نمیخوامش اون منو به گناه کشوند خودمم مقصر بودم ولی ازش زده شدم دیگه نمیخوامش در طول مسافرت هم همش عصبی بودم انگار حوصله نداشتم از مسافرت برگشتیم و فهمیدم وقتی ما خونمونو به دستش سپرده بودیم اون دختر آورده خونمون و بابام بهم گفت همین ماجرای نجات من شد که دیگه وصلت پا نگرفته که هیچ کسی نمیدونست قراره وصلتی بشه و فقط میدونستن خواستگارم بوده همون اولش رسمی نشده تموم شد .

خدا رو شکر میکنم که نجاتم داد و نذاشت بدبخت بشم چون خودمم در طول ارتباطم خیلی بهش مشکوک شده بودم و از اینکه با ارتباط لمسی مون من گریه میکردم و پسش میزدم اون ادامه میداد و مسخرم میکرد و اصلا عذاب و جدانی درش نمیدیم و اینکه بشدت انحرافات جنسی داشت و حتی وقتی با هم بودیم هر دختری از کنارش رد میشد تا فیهاخالدونشو نگاه میکرد و اصلا متوجه ناراحتیم نمیشد تا هم میگفتم عصبی میشد و....

 شمایی که پسره مجردی من توبه کردم از ته دل و حس میکنم وقتی خدا نجاتم داده امام رضا نجاتم داده یعنی توبه ی من مقبول شده طرفتون با چنین سابقه ای همه چیو بهتون بگه؟ اگه نگه چی؟ اصلا با چنین دختری که از ته دل توبه کرد و الان شده یه دختر مذهبی و چادری که همه میگن پاکی ولی خودم و خدام میدونیم چه اشتباهی کردم چطور برخورد میکنین؟

خانوما من چطور برخورد کنم من یه دختر ترسوام و خیلی هم میترسم گذشتم لو بره اون موقع طرفم و خانواده امو و خانواده اشو چیکار کنم؟ تورو خدا سرزنشم نکنین فقط راهنماییم کنین من شبو روزم دارم بخاطر اشتبه گذشتم گریه میکنم و همش از خدا التماس میکنم کمکم کنه ولی میترسم خدا توبه امو قبول کرده میترسم طرفم منو قبول نکنه من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ولی خانواده ام که نمیدونن دردم چیه از طرفی ضربه ای خوردم واسم سخته یه حسه تنفری هم به مردا پیدا کردم ولی تا کی؟

بالآخره که باید ازدواج کنم اون موقع من اصلا به طرفم بگم یا نه؟ لطفا راهنماییم کنین . از اطرافیانمم عده ای میدونن همشم از روی سادگی و بدبختیم گفتم حالا اطرافیانم بیشتر همکلاسیامن که غریبه ان ولی چن تایی هم از فامیل میدونن البته زیاد نیستن ولی بهتر بود که کسی نمیدونست 3 نفرن سه تاشم دخترن و ازدواج کردن و سه تاشم مورد اعتمادن

خانوما / آقایون سایت راهنماییم کنین
من میترسم نمیدونم چیکار کنم همش ترس دارم که گذشتم آیندمو خراب کنه. من از ترس این اتفاق از ازدواج میترسم میگم اگه گذشتم آیندمو تهدید کنه اگه لو بره اگه آبروم بره از طرفی خیلی هم حسه شرمندگی دارم از پدر و مادره خودم از کسی که قراره همسرم بشه و از خانواده ی همسرم فکر خودکشی هم کردم پسره مردم با هزار امیدو آرزو بیاد زن بگیره بعد بفهمه سابقه زنش تو گذشته خواسته ناخواسته چیا بوده چه حسی بهش دست میده؟

خواهش میکنم فقط سرزنشم نکنین من دستمو سوزوندم واسه عبرت تا همیشه ببینم من شبو روز گریه کردم چه جایی که خطا کار بودم چه جایی که نبودم من هنوزم در حاله توبه ام با اینکه خدا نجاتم داده فقط یکروز مونده به آزمایش خون بابام اومد و بهم گفت میخواستم روزه تولده امام رضا برم آزمایش خون امام رضا و خدا دقیقا کمتر از 24 ساعت مونده به روزه تولد امام رضا مونده به روز ازمایش خونم راهه نجاتمو نشونم دادن
منتظر راهنمایی هاتونم ممنونم که داستان زندگی منو مطالعه فرمودین

  • ۹۵/۰۶/۱۶
  • یه دوست

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی