سلام به همه
پسری 26 ساله هستم .دانشجوی دکتری تو دانشگاه بهشتی. شاغل هم هستم و به لطف خدا درآمد خوبی دارم. راستش من یا یکی از همکلاسی های دوره کارشناسیم که خانم هستن و از من بزرگترن همکارم.
ایشون نزدیک 7 سال از من بزرگترن. ( از کارشناسای من حساب میشن و من مدیرشونم ). من عکسای خواهرشون که 3 سال از من کوچکترن رو قبلا دیده بودم. بعد از کلی تحقیق در مورد خواهرشون، خانوادشون و دیدن رفتارهای خود این خانم متوجه شدم که خواهرشون میتونه مورد مناسبی برای ازدواج با من باشه.
حدود 4 ماه پیش رفتم با همکارم صحبت کردم و گفتم که با خواهرشون صحبت کنن. ایشونم قبول کردن و گفتن که صحبت میکنن و بعد دو روز تعطیلی که همدیگه رو دیدیم گفتن که خواهرشون فعلا قصد ازدواج نداره ( اینم بگم که خود همکارم مجرده و با پسری هم دوست نبوده ).
خلاصه من تسلیم نشدم و ازش خواستم یه بار دیگه با خواهرش صحبت کنه که بازم همون جواب رو شنیدم. من تو این چند وقت سعی کردم با این همکارم جوری رفتار کنم که خودش واسم یه کاری کنه.
مثلا اونو با ماشین میرسوندم خونشون. تو انجام خیلی از کاراش هواشو داشتم و کمکش میکردم. تو جمع ازش دفاع میکردم. یه سری چیزا که نیاز داشت براش میخریدم و خیلی موارد دیگه. جوری شده بود و حتی الان هم هست که وقتی همکارا با هم جمع میشیم ایشون همیشه کنار من میان و حتی یه سری از مسائل شخصیشون رو برای من تعریف میکنن و با من احساس راحتی میکنن.
حقیقتش من از این بلاتکلیفی خسته شدم. فکر میکنم کارایی که من باید انجام بدم رو انجام دادم و حتی خیلی بیشتر از توانم جلو رفتم. دیگه خسته شدم.
اگه قرار باشه که کمکی کنه و خواهرشو راضی کنه که حداقل با هم صحبت کنیم دیگه باید خودش یه کاری بکنه و من دیگه تلاشی نکنم. چون واقعا هم از حرفای یه سری از همکارام خسته شدم و هم نمیخوام الکی برای این خانم و خانواده ندیدش وقت بذارم.
لطفا راهنماییم کنین چی کار کنم.
ممنون