خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

حضرت علی علیه السلام :
هر گاه به مشورت نیازمند شدی ، نخست ، از مشورت با "جوانان" شروع کن ،‌زیرا ذهن آن ها تیزتر و حدس آنان ،‌سریع تر است .
پس مسئله را به میانسالان و پیرمردان ، واگذار تا در آن نقادی کرده ، بهترین را برگزینند ؛ چرا که تجربه آنان بیشتر است .

  • ۰
  • ۰

سلام
دختری **ساله هستم و دانشجوی سال اخر ***. متاسفانه در انتخاب همسر اشتباه کردم و به علت فرار از شرایط وحشتناک مالی و عاطفی زود تصمیم گرفتم.

همسرم * سال از من بزرگتره و لیسانس ****, بیکاره ولی دنبال کار. از نظر تحصیلی بسیار از من پایین تره و رشته ش هم جالب نیست و بازار کارش صفره.

از طرفی همون اوایل متوجه شدم که از نظر نوع شخصیت و منش با هم تفاهم نداریم و واقعا بودن با ایشون برام لذت عمیق روحی نداشت ولی به خاطر انتخابم تحمل کردم و سعی کردم با ایشون سازش کنم.

* سال صبر کردم به امید بهبود وضعیت شغلی و مالی ایشون ولی پیشرفتی نداشتن. خیلی وقته که خسته شدم از این اوضاع ولی میدونم که جدایی برام خییییلی مشکله.

خانواده ای دارم که هیچ وقت من رو ساپورت نکردن و حامی نیستن. نمیدونم چکار کنم واقعا درمانده م. ضمنا من خواستگارهای بسیار بهتری داشتم ولی هیچوقت به غریبه ها اعتماد نداشتم چون اخلاق و پاکی برام خییییلیی مهم بود. دوست داشتم نظر کاربران فهیم این وبلاگ رو هم بدونم.

ممنون میشم از نظراتتون
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

خیلی دلم گرفته از مردم دور و برم، پدر من جوونیاش برا پدربزرگم خیلی زحمت کشیده و و از نظر مالی پدربزرگما بالا بردن و از اونجایی که صادق و ساده دل بودن نکردن در حین کار برا پدرشون یه کمی از این اموالا به جیب بزنن .

البته با این خیال که پدرشون هواشا خواهند داشت. تا اینکه پدرم با مادر بنده ازدواج میکنن پدربزرگم یه خونه افتضاح در اختیارشون میذارن در حالی که وضع پولیشون خوب بوده و میتونستن بهتره دراختیارشون بذارن و پدرمم یه مرد ساده دل و هیچی نمیگفتن و تو این خونه افتضاح مادرما تنها میذاشتن و کارای پدرشونا انجام میدادن و مادربزرگمم چه بدی هایی که در حق مادرم نکردن از کتک گرفته تا تهمت زدن.

من تا کلاس دوم ابتدایی تو اون خونه بودم بعد یه خونه درس کردیم البته جای دیگه و به اونجا نقل مکان کردیم، وقتی یاد اون خونه و سختیاش میفتم اعصابم میریزه بهم،پدربزرگم وضع پولی خوبی داشتن ولی دریغ از یکم کمک و اینکه بخوان ما را زیر پروبالشون بگیرن و تو سختی و نداری بزرگ شدیم.

پدرم مرد خوب و خدایی و ما را با لقمه حلال و البته با سختی بزرگ کرده و مادرمم یه زن رنج کشیده ی ساده دل، یادم رفت بگم که یکی از عموهام اوایل ازدواج پدرم خیلی کارشکنی میکردن و در کل تا حالا با یه عموی دیگم کل اموال پدربزرگما بالا کشیدن رفت البته کلا حلال و حروم سرشون نمیشه در حالی که پدرم زحمت کش اصلی بودن و هیچی بهشون نرسیده.

مشکل الان من اینه که هر جا میریم و هرکار میکنیم همش گذشته ی پدر و مادرما و ظلمایی که درحقشون شده را به رخ ما میکشن و میگن الان به دوران رسیدین، من خواهرم ازدواج کرده و زندگی خوبی را با شوهرش داره و من فرزند دومم و دو تا داداش و یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم و 22 سالم هس و از مهر امسال میرم سر کار.

اینکه مادرشوهر خواهرمم سرکوفت قدیمارا به آجیم میزنه و اهل نیش و کنایس به کنار،من هر چی خواستگار برام میاد مردم شهرمون این ظلما را براشون میگن و طرفم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه .

مثلا یکی از خواستگارام خونوادش واقعا عالی بود،پدرش سرتیپ مادرش معلم خودشم نظامی و کلا خونواده ی عالی ای بودن که با شنیدن این حرفا دیگه برنگشتن، ما تو شهر کوچیکی زندگی میکنیم و خونه از خودمونه خیلی با پدرم حرف زدم که از این شهر بریم یه شهر دیگه اما پدرم زیر بار نمیره و میگه من نمیرم اجاره نشین شم.

واقعا گذشته آزارم میده البته نه فقط منا بلکه خواهر برادرامم همچین حسی را دارن،گذشته پدر مادرم با ظلم و ستمی همراه بوده که درحقشون کردن،اگه از این شهر بریم هم من ازدواج موفقی دارم هم خواهر برادرام و همینکه با اون استعدادی که خواهر و دوتا برادم دارن میتونن پیشرفت کنن،و دیگه کسی نیس که گذشته سخت و همراه با ظلم و ستممونا به رخمون بکشن،به نظرتون چیکار کنم؟ چطور پدرما راضی کنم؟؟ میترسم از این شهر بریم بعد پدرم همش به من گیر بده که خونه از خودم بود و تو آوردی اجاره نشینم کردی و مسایلی از این قبیل....
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

من دختری هستم دو ساله با یکی دوست هستم .

تون اوایل ازم درخواست ازدواج کرد منم تو جو بودم قبول کردم و اونم سر همین چیزا خیلی امیدوار شد و خیلی کارا کرد و حالا من یه موقعیت بهتر برام به وجود اومده الان نمیدونم چیکار کنم .

هر چقدر ناراحتش میکنم کم محلی میکنم بازم میاد عذرخواهی میکنه و ... . نمیتونم مستقیم بهش بگم نابود میشه خودشم که نمیذاره بره . من موندم چیکار کنم ؟

عصبی شدم پدرم در اومده طاقتم طاق شده . اقایون به نظرتون چیکار کنم بذاره بره و قطع امید کنه؟
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام به همه عزیزان
من دختر مجردی هستم بالای 30 سال که با پدر و مادر پیرم زندگی می کنم. گویا پدرم وقتی که من و خواهر و برادرم خیلی کوچیک بودیم به دو برادر بزرگم با اینکه شاغل بودن و درآمدشون بیشتر از پدر من بود خونه داده و براشون کلی هزینه کرده ( هزینه ازدواج و حتی جهیزیه همسرشون ).

و با اینکارش ما رو در تنگنای شدید قرار داد. به گونه ای که من تو فقر بزرگ شدم. حتی از نظر تغذیه و پوشاک تو مضیقه بودیم. اون دو برادرام از نظر وضع مالی روز به روز بهتر شدن خدا رو شکر اما با اینکه فقر ما رو میدیدن حاضر به کمک نشدن.

کم کم این اختلاف طبقاتی به حدی رسید که برادر کوچکم موقع ازدواج هیچی نداشت و بالاجبار زندگی مشترکش رو تو خونه ما شروع کرد و مشکلات ما دوچندان شد یا اینکه خواهرم جهیزیه ناچیزی داشت به گونه ای که مرتب متوجه نیش و کنایه خانواده همسرش بود و این در حالی بود که بچه های برادرم که تقریبا همسن و سال خود من هستن صاحب املاکی بودن ( مثل زمین،پس انداز بانکی خوب و ماشین).

تا اینکه گذشت و هر دو برادر بزرگم به رحمت خدا رفتن. طبق قانون اسلام بعد مرگ پسر، یک ششم اموالش به پدر میرسه اما پدرم با اینکه به این پول نیاز داشت بخاطر اینکه کدورتی پیش نیاد از حقش گذشت.

حالا چیزی که این روزها منو خیلی اذیت میکنه اینه که چرا پدرم بین بچه هاش فرق گذاشت و عدالت برقرار نکرد. آخه این انصافه که سهم زن برادرام و بچه هاشون از پول پدرم بیشتر از من که دختر خودشم باشه. تو بد مخمصه ای افتادم.

از یه طرف نمی دونم چطور میتونم حقم رو ازشون بگیرم و عدالتی که پدرم اجرا نکرد را خودم برقرار کنم و از طرفی چشم دیدن حق خودم تو دستای اونا ندارم بالاخص اینکه میبینم چطور دارن با خرجهای اضافی حیف و میلش میکنن در حالیکه صاحبان اصلیش سخت بهش محتاجن.

ازتون میخوام برام دعا کنید تا به آرامش برسم و کلا حقم رو بیخیال بشم چون میدونم پیگیر شدنش ممکنه باعث ایجاد اختلاف بشه.

ممنون میشم اگه راهکاری به ذهنتون میرسه یا اگه وضعیت مشابهی دارین یا حداقل حرفی که منو بیخیال این مساله کنه در اختیارم بذارید.

با تشکر فراوان
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام به همه
من یه پسرم، من حدودا چند ماهی میشه با این سایت آشنا شدم، ولی کاش آشنا نمی شدم، از وقتی آشنا شدم، دیدگاهم نسبت به خانوما خیلی خیلی تغییر کرده و بدتر شده، تا قبل از این ماجرا، اونقدر به خانوما اعتماد داشتم که میگفتم امکان نداره مثلا خیانت بکنن و ... و خیانت فقط کار مرد هاست، ولی با خوندن نظرات خانوما تو این سایت، متوجه شدم که کاملا برعکس فکر میکردم، خیلی دارم عذاب میکشم واقعا، از جنس زن متنفر شدم، من مجردم هنوز، ولی اگه اینجوری پیش بره دیگه ازدواج نمی کنم، مثلا بعضی برداشت هایی که کردم از خانوما، اینا هستن:

1- خانوما از ازدواج هدفشون فقط خودشون هست، فقط میخوان با شوهری ازدواج بکنن که بتونن سوارش بشن و ازش سواری بگیرن و نیازهاشون رو برطرف بکنه و گوش به فرمانشون باشه و ...، دریغ از اینکه به این فکر بکنن که اونا هم باید همین شرایط رو نسبت به همسرشون داشته باشن، بعد که میگی، میگن وظیفه مرد اینه که به خانومش خدمت بکنه، ولی نمیگن که وظیفه خانوم هم هست که به شوهرش خدمت بکنه.

2- وقتی حرف از عاشق بودن میشه، میگن که شوهرم باید عاشق من باشه، من نباید شوهرمو دوست داشته باشم، فقط باید الکی بهش بگم دوسش دارم که خرش بکنم و سوارش بشم و در خدمتم باشه، نباید از ته دلم بهش وابسته بشم، نمی دونم چرا اینجوری فکر میکنن، چون زنا خواستنی ترن و مرد ها زودتر عاشق اونا میشن، زنا مغرور میشن به این موضوع و میگن که چون تو عاشق من شدی، باید هر کاری که من میگم بکنی.
  • ۰
  • ۰

سلام به تمامی دوستان ...
من مدتها خواننده این وبلاگ بودم و فکر نمیکردم که یه روز خودم هم بیام اینجا پست بذارم...
راستش من حدود یکسال و نیم پیش که تازه کاری رو شروع کردم و امید زیادی به موفقیت توی اون کار و به دست آوردن یه درآمد خوب واسه ادامه زندگیم داشتم با یه دختر آشنا شدم که از هر لحاظ اونو دختر خوبی دیدم...
بهش پیشنهاد دادم با هم بیشتر آشنا شیم... از هر لحاظ دختر خوبی بود و هست... توی ارتباطی هم که با هم داشتیم تمامی جوانب رو هم حتی رعایت می کرد و درباره مسائلی مثل مسائل جنسی هم ابدا صحبت نمیکردیم و من هم از اینکه با همچنین دختری آشنا شدم واقعا خوشحال بودم و اون واقعا تنها عشق من بوده و هست...
بعد از حدود یکسال کارم با شکست روبرو شد...چیز زیادی عایدم نشد و از اونجایی که همزمان با کار درس هم میخوندم روزگار سخت می گذشت ولی باز همیشه تلاش میکردم و همچنان هم تلاش میکنم که بتونم آینده خوبی رو واسه خودم و کسی که دوستش دارم رقم بزنم...
منتهی از دو ماه پیش قضیه ای شروع شد که واقعا برام درد آور بود... قبل از این قضایا اگر در کارم موفق می شدم من و دختری که دوستش دارم میتونستیم با هم ازدواج کنیم ولی موفق نشدم و بعد از حدود چهار ماه از اون شکست در کار دختری که دوستش دارم شروع به رفتار هایی کرد که این رابطه دوست داشتن ما گناهه و ما نباید رابطه داشته باشیم گفت که دوستم داره و تا زمانی که کارام جور شه منتظرم میمونه و خواستگاراشو رد میکنه (خواستگار کجا بود!) .
خلاصه یه رفتار فوق مذهبی برای من ورداشت و منو الان آقای محترم و شما و هزار جور کلماتی که با غریبه ها رو هم اونطوری صدا نمیزنن صدا میزنه... و این برای منکه وابستش شدم و اونو تنها عشق خودم میدونستم خیلی سنگین بود حتی هنوز هم بهش فکر میکنم چیزی جز غصه تو دلم نمیمونه.
اون همش به من میگه تو باید با ایمان باشی و...
در حالی که منهم نمازهامو میخونم و به هیچ کس جز اون تا بحال حسی نداشتم و نه اهل مشروب و حتی قلیون! بارها هم شده که بعضی دوستان حالا ناخلف بساط گناه رو جور کردن ولی من بازهم خودمو کنار کشیدم.
ولی من نتونستم حرفشو باور کنم که تنها به خاطر دین و مذهب رابطه رو قطع کرده!
همش این تو ذهنمه که اون دیده که تو کارم شکست خوردم و ممکنه حالا حالاها پول یه زندگی خوب دستم نیاد برای همین بدون اینکه دل منو بشکنه و منو بپرونه منو دست به سر کرده و با من قطع ارتباط کرده که اگه خواستگاری واسش اومد بله رو بهش بگه و اگرم نیومد منو رزرو داشته باشه!
باور کنید شبو روز زندگیم شده این فکر و داره داغونم میکنه خواهش میکنم اگه نظری دارید راهنماییم کنید.
ممنونم که تا آخر خوندید
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰
سلام
دختری هستم زیر بیست و سه سال حدود شش ماه است که عقد کردم همسرم بسیار مهربان هستند و از صمیم قلبم دوسش دارم فاصله ی سنی منو ایشون نه ساله من توی خانواده خوب و مذهبی ایی بزرگ شدم اما پدر و مادرم غر غرو بودن .
 همین موضوع روی من تاثیر گذشته و انگار منم عادت کردم به غر غر کردن . همسرم از این بابت ناراحت میشه منم حق رو به اون میدم و میدونم اگه الان غر زدن رو ترک نکنم قطعا در اینده تبدیل به مشکلی بزرگ میشه .
میخوام غر زدن رو کامل بذارم کنار و از شما دوستای خوبم میخوام که کمکم کنید
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

پست ( با یه پسر دوست هستم ولی یه خواستگار بهتر برام اومده ) بهانه ای شد تا در مورد یکی از مهمترین معایب دوستی به قصد ازدواج مطالبی رو خدمت شما عرض کنم .

یه پسر اگه قصدش برای ازدواج جدی باشه و موقعیتش رو هم داشته باشه ، وقتی دختری رو پیدا می کنه در کوتاه ترین زمان ممکن به خواستگاری اون میره . ممکنه چند جلسه ای قبل از خواستگاری رسمی با هم حرف بزنن ولی کارشون به دوستی طولانی مدت نمیکشه .

زمانی یک دوستی شکل میگیره که یا بحث ازدواج برای یک یا هر دو طرف مطرح نباشه یا این که هدف دوستی چیزی به غیر از ازدواج باشه .

وقتی رابطه شروع میشه دو طرف به همدیگه قول موندن میدن . معمولا این دوستی ها مخفیانه هستش . اتفاقی که ممکنه رخ بده اینه که برای دختر یه خواستگار میاد ، خواستگاری که اگه به دوست پسرش قول موندن نداده بود رو هوا اونو میزد ولی چون قولی که داده رو به یاد میاره ، به خواستگارش جواب رد میده . به قول معروف لگد به بخت خودش میزنه . حالا برای قانع کردن خانواده برای جواب ردی که داده چه دروغ هایی باید بگه بماند .

این اتفاق کمتر برای پسران رخ میده چون یه پسر اگه موقعیت ازدواج کردن داشته باشه وارد رابطه دوستی طولانی مدت نمیشه .

هر چی رابطه طولانی تر میشه امکان این که دختر زیر قولش بزنه بیشتر میشه ، دختر با خودش میگه بالاخره تا کی ؟! کی امکانات ازدواج رو فراهم میکنه ؟ اگه بعد از این همه مدت اومد و گفت نمی تونم ، هر کاری می کنم کار پیدا نمی کنم و ... ، اون وقت من چکار کنم ؟!

با خودش نمیگه اگه وارد این دوستی مسخره نمیشدم الان سر خونه زندگیم بودم  و بچه ام رو تر و خشک می کردم ؟!

قابل توجه پسران ؛

بر فرض که بالاخره ازدواج کردند ، آیا این دختر اون قدر قوی هست که موقع مواجهه با ناملایمات زندگی با خودش نگه اگه با اون خواستگارم ازدواج کرده بودم الان وضعم این طوری نبود ؟!

بنابراین باز هم به دختران توصیه می کنم که وارد این بازی ها نشن ، چون فرصت یه ازدواج بهتر رو از دست میدن .

موفق باشید

  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

از مهمترین اهداف ازدواج پسران مسائل عاطفی و جنسی هستش . فرض رو بر این میگیریم که شما به قصد بهره مندی از بعد عاطفی با یک دختر ارتباط برقرار می کنید .

چون موقعیت ازدواج کردن ندارید ، ممکنه با خودتون بگید فعلا رابطه رو ادامه میدم تا شرایطم جور بشه . میرید دنبال کار ، ولی اوضاع اون طوری که پیش بینی می کردید رقم نمی خوره .

فشار روانی این موضوع از یه طرف و فشار دوست دختر از طرف دیگه اوضاع روحی روانی شما رو به هم میریزه . کمی که جلوتر میرید کم کم سر و کله غریزه ی جنسی هم پیدا میشه ، شرمندگی دست های خالی ، فشار دوست دختر و غریزه جنسی همگی بهتون حمله می کنن .

ممکنه دوست دخترتون برای این که بیشتر به شما فشار بیاره ، ماجرای خواستگارانی که به خاطر شما داره رد می کنه رو بهتون بگه ، شاید هم می خواد به رخ شما بکشه که به خاطر تو دارم موقعیت های خوبی رو از دست میدم .

در این اوضاع و احوال 3 اتفاق ممکنه بیافته :

1 – بالاخره موفق میشید امکانات ازدواج رو فراهم کنید و میرید سر خونه زندگی تون
در این صورت خانم شما ممکنه دو برخورد با شما بکنه :
-    دختر فهمیده ای هستش و با خوب و بد شما میسازه
-    چون خواستگاران خوبی رو به خاطر شما رد کرده توقع داره که حسابی تحویلش بگیرید ، بهش سخت نگیرید و ... ، احتمالا دیر یا زود با این جمله از اون ممکنه مواجه بشید :
اگه به اون خواستگارم جواب مثبت میدادم ...

2 – دختر خسته میشه و به شما میگه نمی تونم بیشتر از این صبر کنم ، تو گفتی 1 سال صبر کن الان 2 ساله ! و به یکی از خواستگارانش جواب مثبت میده . البته درستش هم همینه !!!

3 – خود شما خسته میشید و حس جوانمردی تون گل می کنه و میگید چرا دختر مردم رو الاف خودم کردم ؟ به طریقی اون رو از خودتون زده می کنید و ... !

می بینید که دوستی طولانی مدت به قصد ازدواج فقط در یک صورت ممکنه به یه ازدواج موفق ختم بشه . اونم این که پیش بینی های شما درست از آب در بیاد ، در اون مدت دختر مورد نظر خواستگاری بهتر از شما نداشته باشه ، اگه داشته باشه اونا رو رد کنه  این قدر فهمیده باشه که در ناملایمات زندگی به رخ شما نکشه .

پس بهتره که اتهام بی عرضه بودن ( به خاطر نداشتن دوست دختر !!! )  رو  به جوون بخرید و بی خیال مسائل عاطفی بشید و با فشارهای روحی و جسمی کمتری سعی کنید مقدمات ازدواج رو فراهم کنید و بعد به خواستگاری دختر مورد نظرتون برید .

موفق باشید
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام
*ببخشید که طولانیه*

یه مختصر توضیحی در مورد خودم بدم:

متولد 69 هستم و تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. از بچگی دوست داشتم که روی پای خودم وایستم و برم سر کار اما پدرم مخالف کار کردن من بود و اجازه نمی داد هر کاری رو بکنم. چون پدرم ادم سرشناسی بود و می گفت اجازه نمی دم هر کاری بکنی. کارهایی رو هم که اون می خواست در توان من نبود ( کار اداری و ...)

من هم چون ادمی بودم که نمی خواستم پدرم ناله نفرین کنه، هر بار با جنگ و دعوا بیخیال می شدم.

حتی یکبار مخفیانه رفتم کار کردم و یه مدت هم به هیچ کس نگفتم و خوب این چیزی نیست که بشه برای مدت زیادی پنهانش کرد.

از طرفی کار نکردن خیلی بهم فشار می اورد چون : خدا، جامعه و از همه مهمترخودم نمی تونستم قبول کنم بشینم تو خونه.

بگذریم

از اون موقع که یادمه ( 17 - 18 سالگی ) با اشاره و کنایه می گفتم که قصد ازدواج دارم. مادرمون می گفت کار نداری از طرفی پدرم نمی ذاشت کار کنیم.

هر چند که من اعتقادم بر این بود که کار داشتن تو مرحله دومه و مرحله اول خواستن و رفتن به جلوست. چون کار رو می شه جور کرد.ما که نه یکش رو داشتیم (مخالف خانواده) نه دومی رو (کار) . اوضاع بهمین منوال گذشت تا من درسم تموم شد و بلافاصله رفتم سر کار .

اولین کاری که پیدا کردم تو یه شرکتی بود که مسیرش با خونه ما بیش از 3 ساعت فاصله داشت. من روزانه حدود 7 ساعت فقط تو راه بودم.

کار رو که پیدا کردیم بهونه دیگه برای ازدواج نکردن ما بود و اونهم ازدواج خواهرهامون. خوب خواهرمون هم ازدواج کرد رفت. حالا باید به فکر انتخاب می بودیم .

من و شما چون مسلمونیم بهمون یاد دادن که نباید نگاه حرام داشته باشیم. بهمین خاطر کسی رو من تو خیابون نمی دیدم که از قبل انتخابش کرده باشم یا بخوام برای ازدواج انتخابش کنم.

خودم معتقد هستم که می شه بصورت سنتی هم ازدواج کردم. بهمین خاطر سپردم به مادرم. اما چون مادر ما پاش درد می کنه نمی تونه بره مسجد و ... پس دیگه انتخابی هم نمی تونه بکنه ( البته یک مورد هم بود که برای طولانی نشدن! نمی گم ).

من همیشه سر کار رفتنی، کم می خوابیدم، مجبور بودم تو اتوبوس و ... بخوابم تا سر کار خوابم نبره بهمین خاطر همیشه تو اتوبوس می خوابیدم.

اتوبوسی که از شهر ما راه می افته همیشه شلوغه و سر پایی داره. من هم غیرتم قبول نمی کنه که بشینم و یه دختر یا پیرمرد یا ... سرپا وایسته.

یکبار از قضا ما خوابمون نبرد و اتوبوس هم سر یه ایستگاهی وایستاد و یه خانومی اومد بالا، من هم بلند شدم ایشون نشست و ناخوداگاه ایشون رو هم دیدیم.

اگر یه مدت یکی دو ماه قبل این اتفاق می افتاد، مثل همه کسایی که تو خیابون شاید ببینیم و اتفاقا ازشون خوشم بیاد و بیخیال بشیم، بیخیال می شدم اما چون یه مدتی بود خیلی جدی تصمیم داشتم ازدواج کنم، ناخوداگاه یه فکری کردم که شاید ایشون کسی باشه که بعدا باهاش ازدواج کنیم .

فردای اون روز دیگه نخوابیم و باز هم اون خانوم اومد سوار شد چند روز بهمین منوال گذشت و من تصمیم گرفتم که برگشتی یکم زودتر بیام و ببینم خونه شون کجاست تا با مادرم بریم برای اشنایی
بعد از حدود یک هفته، ایشون که موقع برگشت از اتوبوس پیاده شد بره خونه شون من هم پیاده شدم و با فاصله افتادم دنبالش که ببینم خونه شون کجاست اما یک لحظه یاد اون سخن رانی استاد کافی افتادم که می گفت اگر حتی به نیت خیر هم دنبال دختر بیافتد هر قدمش گناه براتون می نویسن، بهمین خاطر پشیمون شدم.

تصمیم گرفتم که یکجوری برنامه بریزم که موقع برگشتن به مادرم بگم با آژانس بیاد و ایشون پیاده شدنی من ادرس بدم بره باهاش صحبت کنه .

یک دفعه مادرم اومد اون خانوم مثل اینکه اون روز نیومده بود . دفعه دوم هم گفتنم اومد باز هم اون خانومه نیومده بود . از قضا من متوجه شدم که ایشون ازدواج ناموفق داشته اما خوب خیلی ها هستن که نامزدن جدا می شن یا اصلا ازدواج کردم و جدا شدن و مقصر نبودن .

من هم همون روزی که متوجه شدم قبل با مادرم هماهنگ کرده بودم که برای بار سوم بیاد و برگشتی اون خانوم رو ببینه اما باز هم از قضای روزگار برای بار سوم هم ما ندیدیمش. همیشه اون ساعت خاص بر می گشت اون دقیقا اون سه روز که ما برنامه ریختیم، تیومد که نیومد .

من و خانواده بنا رو بر این گذاشتیم که حکمتی در کاره. یک بار دیگه هم ما رفتیم بصورت سنتی برای اشنایی خونه یک خانومی که قرارشو مادرم گذاشته بود. نه من ایشون رو دیده بودم نه اون خانوم منو می شناخت.

بابای دختره گفت چی داری من گفتم هیچی :) ماهی 700 می گیرم . گفت پدرت کمت می کنه. من هم گفتم من خودم رو پایه خودم وایستادم ولی اگر پدرم بخواد لطفی بکنه یا نکنه خودش می دونه .

( پدرم پول داشت و برای خواهرم خونه خرید. اما من خودم نخواستم و نمی خوام. به من گفت پول بدم یه مغازه راه بنداز برای اینو و اون کار نکن من نخواستم چون دوست داشتم خودم تا اونجایی که می تونم از توقعاتم بزنم تا محتاج خلق خدا نباشم. البته از اون دسته از ادم ها هم نیستم که اگر یکی یه کادویی برام خرید بهم بر بخوره که مگه من گدام و از این جور حرف ها ) . اونم منتفی شد

اینا رو گفتم که بگم تو این چند مدت من سعیم رو کردم . همه اینها یه مقدمه خیلی کوتاه و سریع !!! بود تا برسیم به اینجا .

هیچ موقع دنبال ادم بدون نقص نبودم. دنبال یه سر آشپز نبودم. دنبال دختر پولدار نبودم و... من همیشه دنبال کسی بودم که نه زیاد زشت باشه نه زیاد خوشگل باشه (معمولی) . دوست داشتم از یه خانواده معمولی باشن و ثروتمند نباشند .

کسی باشه که مهریه سبکی داشته باشه. ( اخه من چطوری عهد کنم  و قول بدم که هر موقع تو خواستی 114 سکه بهت می دم - اومد و فردا مُردم. این بدهی رو چیکار کنم؟ )

کسی باشه که پدرش موافقت کنه یه چیزه ساده بده تا هم ما راحت باشیم هم اون . کسی باشه که قبول کنه مراسمون رو ساده و مذهبی بگیریم . کسی باشه که اگر یک شب هم خوابیدیم اون بیدارمون کنه بگه نماز شب بخون .

دوست داشتم چند تا بچه داشته باشیم تا هر کدوم کمکی باشند برای خدمت به خدا و خلق خدا .
شاید توقعات زیادی باشه. چون  کم دختری پیدا می شه که از بهترین روز زندگیش عروسی و پوشیدن لباس عروس بگذره و کم خانواده ای قبول می کنه مهریه سبک باشه .

ازتون می خوام بگید که این توقعاتم زیاده؟

من چطوری یه دختر پیدا کنم. درس و دانشگاه که تموم شد. سر کار هم که هیچ. تو خیابون هم که بخاطر دلیل مذهبی نمی تونم بگردم یکی رو پیدا کنم. الان کسی مثل من باید چیکار کنه. من چطوری یه نفر رو انتخاب کنم ؟
  • یه دوست