سلام
نمی دونم از کجا بگم ولی دلم گرفته .
سختی هایی که کشیدیم بماند ولی وقتی یاد شب عقدمون میوفتم غصه م میشه . من و
شوهرم سر سفره عقد اصلا شبیه بقیه عروس دامادها نبودیم . شوهرم از فرط
استرس و نگرانی از آینده توی خودش بود . من هم بدون هیچ حس هیجان و امیدی
به ی نقطه خیره بودم .
آخه میدونین شوهرم موقع خواستگاری بیکار
بود و قرار بود کارش درست بشه ( که البته هنوز هم نشده ) و از بابت
مسئولیت بزرگی که داشت قبول میکرد کاملا نگران بود .
از اون طرف من بدون اینکه هیچ احساسی
بهشون داشته باشم نشسته بودم سر سفره عقد . شوهرم منو دوست داشت اینو بارها
و بارها مطمئن شدم و میدونم که عاشقمه از تپش های قلبش اوایل عقدمون کاملا
متوجه میشدم .
ولی من با اینکه بعد از 2 سال از عقدمون دوستش دارم ولی هیچوقت عاشقش نبودم . هیچوقت قلبم نزد هیچوقت دست و پامو گم نکردم هیچوقت شبیه ی عاشق نبودم و این بزرگترین حسرت زندگیمه .
شاید الان بگین خوشی زده زیر دلت ولی
اینطور نیست ما مشکلات زیادی داشتیم و داریم همونطور که گفتم شوهرم هنوز هم
نتونسته ی شغل ثابت در شان خودش پیدا کنه.
بعضی اوقات میگم ایکاش منم عشق رو تجربه میکردم ولی حیف....