با سلام
روزه نمازاتون قبول حق
من یه مشکلی دارم که حسابی اعصابمو بهم ریخته . خب بذارین داستانمو تعریف کنم .
من یه دختر 20 ساله هستم . از بچگی یعنی حدود کلاس چهارم دبستان به پسر داییم علاقه مند بودم ایشون هم به من .
هر چی بزرگتر می شدیم عشقمونم رشد میکرد
و شدید تر میشد . من چند تا دختر خاله و دختر دایی تقریبا همسن خودم داشتم
که چشمشون دنبال عشقم بود اما اون به هیچکدوم توجه نمیکرد .
زیاد خاطرخواه داشت چون پسر محجوب و با
ادبی بود منم اخلاقم درست مثه خودش بود و تو اقوام پدری خاطرخواه زیاد
داشتم. سال دوم دبیرستان بودم که از یکی از همین دخترا بهم خبر رسوند که
پسر داییم گفته اصلا از من خوشش نمیاد و من به زور خودمو بهش چسبوندم .
عاشقش بودم با وجود سن کمم . خانواده
هامونم بسیار به وصلت ما راضی بودن . اما با این خبر دنیا رو سرم خراب شد .
به خاطر غرور له شدم بدون حتی سوالی ازش راجب این خبر بدون هیچ علاقه ای
دو سال بعد نامزد کردم بدون هیچ علاقه ای . شاید بخاطر لجبازی .