خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

حضرت علی علیه السلام :
هر گاه به مشورت نیازمند شدی ، نخست ، از مشورت با "جوانان" شروع کن ،‌زیرا ذهن آن ها تیزتر و حدس آنان ،‌سریع تر است .
پس مسئله را به میانسالان و پیرمردان ، واگذار تا در آن نقادی کرده ، بهترین را برگزینند ؛ چرا که تجربه آنان بیشتر است .

۸۵۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سلام دوستان ... مدتی است مسئله بلوغ عقلی ذهن منو مشغول کرده ، طوری که از تمام معیار های دیگه برام مهمتر شده !!! دلیلش هم تجربه ای است که داشتم.

حدود 5 ماه پیش به یکی از همکلاسی هام پیشنهاد ازدواج دادم ، من 23 سالمه و ایشون 22 . شاید از نظرتون زود باشه ولی خب تو زمان ما از استارت ماجرا تا ازدواج چند سال زمان میبره. هر دومون به هم علاقه داشتیم (حداقل اون جور که میگفت) و خانواده ها رو در جریان گذاشتیم و حتی برای جلسه خواستگاری داشتیم آماده میشدیم .

توی اون یک و نیم ماه که با هم بودیم یه چیزی رو متوجه شدم ، اونم اینه که این دختر اصلا توانایی و علاقه فکر کردن به مسایل مهم ازدواج رو نداره !!! در مورد مسایل مختلف ازش سوال میکردم به هیچ کدوم جواب درستی نمیداد . مثلا در مورد سطح توقع مالیش از من ، شغل آینده من و شهری که در آینده توش ساکن بشیم ، مسئولیت های زن و مرد تو خانواده و ... و خیلی سوال های از این دست . یا میگفت نمیدونم یا میگفت این خوبه ، اونم خوبه بعد بیشتر فکر میکرد و باز میگفت نمیدونم ... بعضی اوقات میگفت وای چه قدر ازدواج سخته بیای بیخیال شیم !!!

خودش هم اکثر سوال هایی که میپرسید در مورد مسایل زیبایی بود مثل تیپ و عطر و ... کم کم به این نتیجه رسیدم که این دختر بچه است هنوز به بلوغ عقلی نرسیده . اصلا نمیدونه مهمترین مسایل ازدواج مسئولیت پذیری دو طرف و اخلاقیات زن و مرد است ... از ازدواج فقط بعد زیبایی و عاطفی رو اهمیت میداد و مسایل دیگه اصلا براش مهم نبود !!!

و جالب اینجاست که آخر این 1.5 ماه بعد از 5 ترم که همکلاس همدیگه بودیم و هر روز سر یک کلاس مینشستیم ، بهم گفت که الان که بیشتر فکر میکنم و مشورت کردم میبینم که زیبایی تو ازدواج خیلی نقش داره و قیافه شما دلم رو نمیبره و اونجوری که من میخوام نیست !!!
و قبل از جلسه خواستگاری جدا شدیم ...

الان واقعا برام دغدغه شده که سن عقلی دختر رو مثلا تو جلسات خواستگاری چطور باید تشخیص بدم؟!!! الان قصدم اینه که از یک دختر دیگه همکلاسیم خواستگاری کنم اما میترسم اینم مثل اون یکی بچه باشه . بعضی رفتار هاش رو که از دور میبینم فکر میکنم اینم بچه است اما با خودم میگم نباید بدون اطلاعات کافی قضاوت کنم !!!

اصلا سطح توقع من از میزان درک و فهم یک دختر چطور باید باشه ؟؟؟ این طبیعی است که دخترا از فکر کردن به مسایل مهم زندگی طفره برن ؟!!! دوست داشته باشن داخل فکر و تصمیم گیری متکی به بقیه باشند ؟!!!

خوشحال میشم راهنماییم کنید .
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

دوستان سلام
من ماه فروردین یا اردیبهشت عروسیمه.

سپاسگزار میشم دوستان کرمانشاهی بفرماین که تو کرمانشاه تالار یا باغی هست که مجلس ر و مختلط برگزار نکنه ؟

این قضیه برام مهمه و اکثر جاهایی که پیدا کردم مراسمارو مختلط برگزار می کردن.
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام به اعضای خانوا‌ده بهتر

من میخوام ازتون واسه خرید مشور بگیرم . به نظر شما بین توستر ، ماکروفر و مایکروویو ....
کدوم بهتره ؟
کدومش کم ضرر تره ؟
کدوم مصرف پایینترداره؟
چه مارکش بهتره ؟
کارایی کدوم بالاتره ؟
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام
20 سالمه و در دانشگاه با دختری آشنا شدم که تقریبا یکسال و نیم از من بزرگتره...هر دفعه باهاش صحبت (درسی) میکنم ، احساس عجیبی بهم دست میده ، یک احساس بسیار خوب ، صداش باعث آرامش من میشه این حس شادی و خوشحالی تا ساعت ها همراه من هست ... در صورتی که با هیچ دختری هیچوقت همچین حسیو نداشتم و خیلی معمولی بودم .

البته اینو بگم که چهرشو برای بار اول دیدم برام عجیب بود ، طوری که در اون لحظه حس خوبی بهم دست داد... پسر سر به زیری هستم ، طوری که همیشه اون منو صدا میکنه مثلا در مورد اینکه امتحان چه طور بود سوال میکنه...

وقتی رو در رو میشیم نگاه من بهش منقطع هست . نمدونم چرا ... ؟ نگاه اون هم همینطور... . نمیدونم اونم نسبت به من همچین حسیو داره یا نه. در کل با هم زیاد حرف نزدیم... هردومون خوش برخورد هستیم... از این رابطه هایی که دختر پسرا امروزه دارن خوشم نمیاد و اون هم دختر خوبیه... نمتونم در مورد ازدواج هم فکر کنم... با توجه به اختلاف سنیمون ( البته این اختلاف برای من مهم نیست )  .

در ضمن من سنم کمه و دانشجو هستم... نمتونم این احساسو درک کنم. همش به یادش هستم. تک تک مکالمه های کوتاهی که باهم داشتیمو یادمه... دوست دارم همیشه ببینمش و با هم حرف بزنیم... من نسبت به صحبت کردن خودداری میکنم میترسم که یه وقت بی ادبی باشه که بری جلو یه دختر و بگیری و درمورد مثلا درس باهاش صحبت کنی...

هر موقع اون پیشقدم میشه من خیلی خوشحال میشم ... سوالم اینه که من چیکار کنم؟ نمیخوام از دست بدمش
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام ...
میخواستم نظر و راهنمایی از متاهلین سایت بگیرم...
اینکه در مورد میزان قوت و قدرت و سفتی آلت آقا در طی رابطه و همچنین کیفیت لحظه ی انزال مردانه ( شامل قدرت پرش آب منی ، میزان غلظت و مقدار آب منی، محل تخلیه، بروز احساسات و هیجانات مردانه در طول رابطه و لحظه انزال ) چقدر در کیفیت رابطه و ارضای روحی و روانی زن و مرد تاثیرگذار است ؟
سوال دوم اینکه آیا در رابطه های پشت سر هم دو یا سه باره ،واقعا رضایت و لذت کافی و به اندازه ی دفعه ی اول برای مرد به دست می آید ؟
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام
من دخترم 17 سالمه امسال میرم پیش دانشگاهی و سال بعد کنکور دارم ، اعتقادات مذهبی هم ندارم .
مشکلم اینه من عاشق هر کی میبینم میشم!! میدونم بعضی قسمتاش مربوط به دوران نوجوونی و جوونیه اما این موضوع رو همه ابعاد زندگیم اثر گذاشته داره من رو از کار و زندگی درس میندازه ! خیلی نگرانم من تو مدرسه تیزهوشانم دوستای اطرافم همه درس خون و به فکر کنکور نمیخوام سال بعد حسرت بخورم .
متاسفانه این حس عاشقی رو هم با اینکه خودم نمیخوامش اما کنترلش هم نمیتونم بکنم . از معلمای مرد و مشاور گرفته تا یه پسری که رفتم ازش جزوه بگیرم ، میبینی یه سال از یکی خوشم میاد وحشتناک به تبعش ناراحتم بابت اینکه اون فرد به من بی توجهه اما بعد یه سال از چشمم میفته، انگار بت ساختم باهاش ، خیال پردازیی میکنم با اون شخص بعد بت میشکنه ،من میرم سراغ یکی دیگه یه داستان دیگه یه خیال دیگه یه ناراحتی دیگه .
من با این آدما رفتار کاملا عادی دارم ، حرکتی هم از خودم نشون نمیدم مبنی بر اینکه خوشم میاد ازشون ، به درجه از عرفان رسیدم که خودم میدونم دو روز دیگه از چشمم میفته اما مثل ویروس میمونه نمیتونم از فکرم از و خیالم بندازمشون بیرون‌، حتی با بعضیاشون تو ذهنم  حرف میزنم دارم تو خیابون راه میرم اما تصور میکنم دارم حرف میزنم باهاشون ، اگه شماره شون رو‌ داشتم باشم تلگرامشون رو چک‌ میکنم یا اینستاگرامشون رو ، دست خودم نیست .
سال دوم دبیرستان هم به دلیل همین موضوع افسردگی (خودمم نمیدونستم چمه) گرفته‌ بودم رفتم پیش روانپزشک نه من میدونستم مشکلم چیه نه روانپزشکه چهار تا قرص نوشت همه هم خواب آور ، دیگه ادامه‌ ندادم . تا با خانواده م هستم نمیتونم یه دکتر دیگه برم ، مامانم مشکلم‌ رو نمیدونه ، در کل میگه خوبی و هیچیت نیست بیخودی میخوای پول حروم کنی .
یه‌ برادر‌ دارم که هفت سالشه ، رابطه م با پدرم خوب نیست از بچگی تنش زیاد داشتیم با هم و هنوزم داریم بخشی از این مشکل هم برمیگرده به مادرم که دعواشون میشد منو میکشید طرف خودش، همیشه نسبت به‌‌ پدرم‌ جبهه داشتم ، با مادرم‌ هم رابطه م معمولیه زیاد دعوا نمیکنیم اما بعضی موقع تو بحث به‌ بردارم میگه ولش کن بزار قبول شه بره  راحت شیم ‌از‌ دستش !
محبت هم نمیکنه البته من مشکلی با محبت نکردنش هم ندارم ، یه جوری بخشیدمشون به برادرم فقط نگین رابطه ت رو با خانواده بهتر کن چون نه من میخوام‌ نه اونا ، یه جور‌ دوری و‌ دوستی داریم‌ با هم .
من دنبال محبت از طرف این پسرا نیستم فقط و فقط میخوام‌ از این خوره های فکری راحت شم . شرایط م رو گفتم که راحت‌ تر کمکم کنین ، چطوری با مردا و پسرای اطرافم متعادل باشم و نرم تو فکرشون .
پیاپیش ممنون
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام دوستان

پسر هیجده ساله ایم که امسال تازه میخوام برم دانشگاه . تا قبل از تیر همه چی خوب بود از لحاظ روحی عاطفی رابطه با دوستام و ... .

ولی بعد کنکور مخصوصا وقتی نتایج اومد احساس میکنم یه فرد خیلی شکست خورده ایم  که عرضه هیچ کاری رو ندارم .خودم اینو نمیگم خونوادم اینو میگن همیشه سرزنشم میکنن میگن از فلانی یاد بگیر دو سال ازت بزرگتره سره چهار تا شغل میره .

راستش یه مدته توی کابینت سازی مشغولم ولی خب چه فایده نه پولی میگیرم نه چیزه خیلی خاص و جدیدی یاد میگیرم به خونوادمم که میگم میگن تو بی عرضه ایی خودت باید یاد بگیری میری اونجا فقط مثه مترسک وامیستی نه حرفی میزنی نه چیزی... البته اینم بگم که این حرفارو علاوه جلوی خودم به بعضی از فامیلا هم میگن :)

میگن یکم عرضه داشته باش اونجا حداقل خرج دانشگاتو در بیاری قرار بود یه ماه برم که این فرصتم چن وقت دیگه تمومه .

خیلی ضربه خوردم این چند وقت یکم غرورم که داشتیم شکست... . فک کنم دارم افسرده میشم حتی به چیزای خیلی مسخره هم مثه خودکشی فک کردم . دوستامم که اگه یه سالم ازشون خبری چیزی نگیرم حتی یه زنگم نمیزنن...

حرفای دلم بود اگه بشه میخوام نظراتتونو بدونم ...

  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

کمک میخوام ازتون اولش بگم کار بد خیلی کردم خواهش میکنم سرزنشم نکنین خودم میدونم کارام اشتباهه ولی نمیتونم نجات بدم خودمو هرکاری میکنم .
راستش خانواده متوسطی دارم تک فرزندم و خوشبختانه امسال وارد دانشگاه میشم رشته ای که آرزوم بود ولی آزاد با کلی خرج رو دست خانوادم ،مامان بابام برام خیلی از خود گذشتگی کردن .
پس توی ازدواجم نمیتونم یه جواریی رو حرفشون حرف بزنم ، متاسفانه در کنار درس خوندنم حاشیه های زیادی داشتم یعنی درگیر روابط عاطفی شدم چند سالیه با یه پسری ایده ال
دوستم . از نظر خودم که شدیدا جوری که نتونین تصور کنین عاشق همیم .
ولی این اقا پسر کاملا از ایده الای مامانم دوره یه مهندس بیکار که بیشتر به فکر بدنسازی و عکس و مدلینگه و زیاد مذهبی نیست یعنی مطنئنم یه درصدم ممکن نیست مامانم حاضر به ازدواجمون بشه .
بارها خواستم فراموشش کنم ولی نه من تونستم نه خودش مثله دیوونه ها اذیتش میکنم ولی نمیتونیم با هم نباشیم وقتی قهر کنم باهاش فقط میخوام گریه کنم فقط تو فکرم خودشه تا یکی مون غرورشو زیر پا بذاره برگرده .
این مشکله اولم که نمیتونم فراموشش کنم چیکار کنم مشکل دومم در حین دوستیم باهاش وارد یه رابطه یه طرفه دیگه شدم ( خواهش میکنم سرزنش نکنید) یه اقا پسره با رشته تحصیلی شغل و اینده ی فوق العاده که دوره خوندنم واسه کنکور بهش نیاز داشتم دائما یا مامانم بهش زنگ میزد یا میدیدیمش ( فامیل دورن ) شماره خودمو نداشت تا توی شبکه مجازی پیدام کرد عیب دونستم جوابشو ندم وقتی پیام داد کم کم بهم گفت عاشقم شده ولی من دوسش نداشتم ولی تو سالی بودم که بهش نیاز داشتم بهش نگفتم دوستت دارم ولی ردشم نکردم یعنی شد دومین رابطم یه جورایی .
چون فک میکردم ایده ال مامانمه پس به اجبار باهاش بمونم بارها عذاب وجدان گرفتم گفتم بهش نمیتونم باهات باشم ولی ولم نمیکنه هر چقدر بی محلی میکنم بهش برنمیخوره پیامایه غمگین میده از بی محلیم ولی دست از سرم برنمیداره منم دلم میسوزه اگه بهش بگم دوست ندارم خجالت میکشم بگم نمیخوامت .
هفت هشت سالی ازم بزرگتره دائم حرف خواستگاری و ازدواجو میزنه میترسم یه روز مامانش زنگ بزنه و منم تو رودروایسی نتونم حرف دلمو بگم  و بدبخت شم نمیتونم از این  دردسرام جدا بشم .
از یه طرف دلم واسه اونا میسوزه چون در حقشون نامردی کردم از یه طرف دلم به حاله خودم میسوزه که تا اخر عمر به عشقی باید فک کنم که بهش نرسیدم از یه طرفم انقد مامانمو دوس دارم که رو حرفش حرف نزنم .
کمکم کنین جبران کنم کارامو . نماز میخونم قران میخونم ولی فکر میکنم خدا منو نمیبینه انقد دختر بدیم .
ولی راه رهایی ندارم . کمکم کنین خواهش میکنم ببخشید خیلی پر حرفی کردم .
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰
سلام
من یه دختر ١٩ ساله هستم که از سایز فعلی سینه هام راضی نیستم سینه هام توپره و افتادگی ندارن ولی سایزشون ...  .در صورتی که من قدم خیلی بلنده و آدم لاغری نیستم . میخواستم از خانومایی که تجربه ی سوتین مجیک داشتن بپرسم تاثیری داشته یا نه؟
بعضی ها میگن سینه هارو تحریک میکنه به خاطر ماساژورش و سینه ها بزرگ و شل میشن
واقعا نمیدونم چیکار کنم .
این موضوع باعث پایین اومدن اعتماد به نفسم شده به صورتی که از سوتین اسفنجی استفاده میکنم و گاهی از چند تا سوتین رو هم استفاده میکنم تا بزرگتر به نظر بیاد . یکی از دوستام بهم گفته توی طب سنتی از وکیوم (بادکش) استفاده میکنن که هم واسه افزایش حجم سینه و هم افزایش قطر آلت آقا پسرا کاربرد داره .
میخواستم مشورت کنم کسی تا به حال از ابزارای بالا استفاده کرده ؟ نتیجه گرفته با اینا؟ الان خونواده ها با هم قرار گذاشتن که دو سال دیگه عقد کنم یعنی مشخصه با کی میخوام ازدواج کنم .
به هر نحوی شده باید بزرگشون کنم چون طرفم از سینه های برجسته و توپر خوشش میاد . من واسه چند هفته شبا خودم ماساژ میدادم با روشایی که تو اینترنت هست ولی چون احتمال لذت دادم گفتم شاید خودارضایی محسوب شه و گناه باشه .
خواهشا اگه تجربه ای دارین در اختیارم قرار بدین
بازم ممنون
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام دوستان خانواده برتر

من چندین سال پیش با اقایی دوست شدم که خیلی بهشون علاقه مند شده بودم پیشنهاد دوستی از طرف ایشون بود ولی منم خیلی مایل بودم بعد از حدود یک سال خواستن با هم رابطه داشته باشیم که من اول که با هم بودیم قبول نکردم ولی یه جور میشه گفت مجبورم کردن بعدشم من گفتم دیگه باید با ایشون ازدواج کنم و هر چی میخواستن قبول میکردم تا اینکه یهو گفتن من قبلا به دختر دیگه ای علاقه مند بودمو نمیتونم کسی دیگرو دوست داشته باشم .
منم که احساساتم نابود شده بود و مصمم بودن ایشون بر جدایی رو دیدم قبول کردم از هم جدا شیم . بعد از مدتی با اقایه دیگه ای اشنا شدم .ولی اون فرد قبلی با فهمیدن این موضوع همچیو به همه گفت و ابروی منو  جلو همه تو دانشگاه برد .
ولی فرد دوم چون خیلی دوسم داشت باهام ازدواج کرد چون به نظرش هر کسی ممکنه در گذشته اشتباهاتی داشته باشه . ولی طرز فکر هیچ کس نسبت به من عوض نشد و همه منو دختر بی ابرو و هرزه ای میدونن حتی به دوستانم میگن با این خانم دوست نباش خیلی ادم هرزه ای هست .
من بعد جدایی از اون اقا کلا آرایش نکردم همش لباسای مشکی و بلند پوشیدم و همیشه سرم پایین بود که مبادا بقیه راجب من فکر بد کنن و همسرم دل  شکسته شه ولی با توجه به اینکه هنوز همه اون طرز فکر نادرست و نسبت به من دارن.
 از دوستان خوانواده برتر کمک میخوام که برخورد و رفتارم باید چطور باشه تا این اتفاق دیگه فراموش بشه . و اون اقا دست از پشت سر من حرف زدن بردارن با توحه به اینکه خودشونم متاهل هستن الان ولی هنوز پشت سر من صحبت میکنن و من واقعا از رفت و امدم به دانشگاه خجالت میکشم .
  • یه دوست