خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

مسائل زناشویی,مسائل دوران عقد,راهایی تحریک مردان,انتخاب همسر

خانواده بهتر

حضرت علی علیه السلام :
هر گاه به مشورت نیازمند شدی ، نخست ، از مشورت با "جوانان" شروع کن ،‌زیرا ذهن آن ها تیزتر و حدس آنان ،‌سریع تر است .
پس مسئله را به میانسالان و پیرمردان ، واگذار تا در آن نقادی کرده ، بهترین را برگزینند ؛ چرا که تجربه آنان بیشتر است .

۸۵۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سلام

من مجرد هستم و دختر. 26 سالمه. همیشه برام سوال بوده تو زندگی مشترک وقتی از دست همسرت ناراحت هستی محروم کردنش از برقراری رابطه کار مسخره ای نیست؟

خب وقتی از کسی ناراحت باشی نمی تونی هواش رو هم داشته باشی. از طرفی مدام میشونوم که دعوا ها رو به رختخواب نکشونید. و به نظرم درست هست. چون بعد از یه روز کاری خسته کننده اگه بخوای تو رختخواب هم جروبحث کنی دیگه شرایط روحی خیلی بد می شه.

ولی از طرفی تسلیم شدن مداوم به نظرم فقط به ضرر زن تموم می شه.
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

به نام خدا

با سلام

من دو ماه است که عروسی کرده ام و دقیقا دو ماه است که به خانه ی مادرم و همینطور خانه ی مادر همسرم نرفته ام . ما در شهری زندگی میکنیم که فقط ساعتی با شهر خانواده هایمان فاصله دارد . آنها مدام  زنگ میزنند و میخواهند که ما به دیدنشان برویم . اما من به بهانه های مختلف در خواستشان را  رد میکنم .

وقتی در دوران عقد بودم مادرم مدام میگفت به مادر شوهرت سر بزن و اگر یک ساعت می ماندم میگفت چرا بیشتر نماندی و زود آمدی ؟

در حالی که من خواهری دارم که او هم ازدواج کرده است ولی مادرم هیچ کاری به او ندارد اصلا با او خیلی بهتر است در حالی که او خیلی کم به مادر شوهرش سر میزند .

واقعا خسته شده ام دوران عقد مادر شوهرم همه اش به مادرم میگفت من نمی روم  به دیدنش در حالی که من محصل بودم و خیلی کار داشتم و کنکوری . هر چقدر سعی کردم با مادرم صحبت کنم  تا این مشکل حل شود او اصلا حتی ذره ای به من نگاه نمی کرد .

خیلی آزار دهنده است که در خانه ی مادری ات جایی نداشته باشی،  رسما آنها مرا بیرون میکنند . حالا مادرم زنگ میزند و می گوید به مادر شوهرت زنگ بزن  و احوالش را جویا شو .

من احوال مادر شوهرم را جویا میشوم و با او مهربانم اما واقعا از رفت و امد زیاد من دخالت های او هم شروع شده و درست همان روز عروسی گفت بچه بیارید این کنید و فلان کنید شب ها ساعت 11 زنگ میزد تا ببیند ایا من و شوهرم رابطه داریم یا نه . با این حال من در هفته دو بار زنگ میزنم و احوالش را جویا میشوم .

از شما میخواهم راه حلی برای صحبت با مادرم بگویید واقعا نمی دانم چگونه با او صحبت کنم ؟ مشکل من فقط با مادرم است همسرم و پدرم نمی توانند کمکی به ما بکنند و هیچ کس هم نیست که از او کمک بخواهم تا با مادرم حرف بزند . نمی دانم چرا من هیچ حقی در ارتباط با خانواده ی خودم ندارم .
خواهرم همیشه در خانه ی پدری ام است صبحانه ، ناهار و شام  . آنجا می خوابد و شوهرش هم همیشه هست . خواهر شوهرم هم در خانه ی مادر شوهرم درست همان شرایط خواهر خودم را دارد . اما نه خانواده ی خودم و نه خانواده ی همسرم این حق را به من نمی دهند . خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده است .

لطفا اگر راه حلی دارید کمکم کنید ممنونم

التماس  دعا

  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

دوران عقد هستم و به درخواست همسرم سکس هم داریم اما نه کامل . در این رابطه من وقتی دارم به اوج لذت می رسم یه دفعه انگار همه چیز از کار میافته و من هیچ حسی ندارم و ارضا نمی شم و سر درد می گیرم . البته همسرم خیلی خشن برخورد می کنه با من نه خشن به معنای درد و ... همین که نوازشش محکمه و من خیلی لطیف تر از اونیم که اینجوری تحریک بشم اما خجالت می کشم بهش بگم .

نمی دونم همسرم چطوره  ؟ یه وقتی گفتم من اذیت می شم فقط گفت منم اذیت می شم اما همین که نوازشت کنم و ... برام کافیه و ارضام می کنه اما من قبول نمی کنم حرفشو چون هیچ واکنشی از ارضا شدنش نمی بینم .

به نظر شما اگر سکس کامل بشه مشکلمون حل می شه یا باز من همینطور میشم . ولی با عرض معذرت البته بگم که من در خود ارضایی تجربه ارضا شدن رو دارم اما با همسرم نه .
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

دختری هستم 28 ساله وقتی کودک بودم پدر و مادرم را از دست دادم اکنون با برادرم زندگی می کنیم و او هم متاهل است خودم هم سر کار می روم فعلاً در زندگی هیچ هدف ای ندارم و زندگی برایم بی رنگ شده و زیبایی چندان حسابی هم ندارم.

نمی دانم چگونه زندگی من در گذر است همه اش یکنواخت سپری می شود. ولی خیلی در دل آرزو ها دارم. هر روز زندگیم رو با توکل به خدا شروع میکنم. من از لحاظ مادیات شکر ، هیچ نیازمندی ای ندارم خوراک و پوشاک همه اش است اما من به عاطفه نیاز دارم.

می خواهم بخاطر خودم زندگی کنم به احساس دوست داشتن فامیل نیاز دارم. من کاملاً تنها هستم به کسی نیاز دارم که همراهم قصه کند، ازم پرسان کند که چرا اینطوری هستی البته این شخص را من در فامیل می خواهم داشته باشم اما متاسفانه که ندارم , فامیل من دوست های مجازی من شده اند اینقدر وقت نمیذارن برای من . بیشتر به دوستان فیس بوکم انس گرفته ام تا اعضای فامیل خود.

اما بعضی وقت ها خسته می شوم از شکایت زیاد نمی خواهم اوقات دوستان خود را با حرف های خود خراب کنم. بعضی ها را می بینم که از عشق شان خیلی خوش هستند اما بعضی ها هم خیلی پر درد بعضی ها متوسط, دلم به خودم میسوزه که نه عشق و نه گذشته و نه هم امید به کدام آینده... پس چه رقم زندگی است که میگذرد...

آیا در هر شانس زندگیم حکمت نبوده , آیا خودم شانس خود را با لگد زده ام که حال احساس کمی می کنم ؟
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

من خانومی هستم که مازوخیسم شدید دارم ، یعنی اگر فیلم جنسی بیبینم تحریک نمیشم بلکه با دیدن فیلم های اونجوری که مربوط مازوخیسم هست ارضا میشم .

من حالم از خودم بهم میخوره خیلی دارم زجر میکشم ،"" اصلا دوست ندارم کلیپ اینجوری بیبینم "" اما اگه این حس رو سرکوب کنم از نظر روانی هم برای خودم هم برای دیگران بدتر میشه بنابراین مجبورم چند هفته ای یکبار ارضا بشم که بالافاصله هم گریه میکنم و باعث میشه بیشتر از خودم بدم و اینکار فقط برای اینه که روانم بیشتر از این خراب نشه .

این مازوخیسم منو نابود کرده، مشکلم اینجاست من خواستگار دارم بهش نگفتم و دوستش دارم و با توجه به شناختی که ازش دارم نمیتونم بگم بهش من همچین مشکلی دارم .

تصمیم گرفتم برم دکتر حتی تا دم درش هم رفتم منتهی نتونستم برم تو یعنی روم نمیشه خجالت میکشم . خیلی زشته برام ، از طرفی تو یک شهرستان خیلی کوچیک ام که روان پزشک زیادی نداره و همون هایی که هستند کارشون زیاد خوب نیست . با توجه به تعریفی که شنیدیم فقط یک اقایی هست که میخواستم پیش اون برم اما اصلا نمیتونم برم خجالت میکشم از طرفی دارم نابود میشم .

و اینکه برفرض هم برم قرص هم بهم داد من چی به شوهرم بگم ؟ به هر حال اون میبینه من قرص میخورم و ما بدون عقد و نامزدی میخوایم ازدواج کنیم به همین زودی میدونم تو اولین رابطه جنسی با توجه به روحیات من به مشکل برمیخورم و هر سری عقب میندازم ازدواجو میترسم شک کنه .

نمیدونم باید چیکار کنم به خدا برام روز شب نمونده .
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

درود بر شما

پله ی اول

در حالی که به همسرتان اجازه داده اید تا بعد از آنکه به منزل بازگشت به تجدید قوای روحی و جسمی خویش بپردازد و بعد از اینکه شرایط مطلوب را برای او مهیا کردید با او در مورد موضوع مهمتان صحبت کنید و آن وقت به یکباره به او می گویید ،

عزیزم بیا با هم حرف بزنیم ... همسرتان هم فقط گردنی تکان می دهد و شما هم که موضوع صحبتتان را مهم می دانید این عکس العمل را ناشایست دانسته و فضای برخوردن را عجیب ملس می دانید و به او می گویید عههههههههه ببین حواست به من نیستا... ببین دوستم نداری... انگار نه انگار که من می خوام با تو حرف بزنم و بعد ... خب یک بحرانی که می توانست پیش نیاید.

بگذارید یک برگشت به گذشته داشته باشیم... زمانی را به یاد بیاورید که باید مسائل ریاضی را حل می کردید گاهی آنقدر بیان مسئله مبهم بود که سردرد می گرفتید و در خوشبینانه ترین حالت ممکن بی خیال حل مسئله می شدید.

دقیقا با مبهم و گنگ صحبت کردن هایتان همسرتان گیج و سردرگم می شود و نمیداند که دقیقا باید چه انجام بدهد .

عزیزم بیا با هم صحبت کنیم... عزیزم فکر می کنم باید در مورد رفتار اون شبت حرف بزنیم... عزیزم نظرت در مورد فلان کار چیه؟

همین؟ همین قدر ناکافی ؟

  • ۰
  • ۰

سلام

35 ساله هستم. یه مشکلی با همسرم دارم که خیلی از نظر روحی آزارم میده؛

شوهرم به من میگه تو دیگه جوان نیستی. اگه حرفی از ظاهر به میان بیاد مثلا بگم شکمم بزرگ شده باید لاغر شم به من میگه مگه فکر کردی هنوز جوانی ؟

مثلا همین دو روز پیش به اعتراض داشت حرف میزد که یه خامنه تو تاکسی خودشو حسابی جمع کرده بود که به من نخوره گفتم مگه جوان بود گفت نه همسن تو بود و خیلی از این دست مثالها میتونم بزنم که در جواب با این حرف شوهرم مواجه شدم که میگه " مگه فکر کردی خودت چند سالته " و یا اینکه " فکر کردی هنوز جوونی"؟

الان سه چهار سالی است که با این مشکل مواجه شدم و با گذشت زمان حساسیت من و رفتار شوهرم تشدید شده. خیلی احساس بدی دارم شاید درست نباشه بگم ولی مثل به آدم عقده ای شدم که حسرت شنیدن حرفای زیبا از شوهرش راجع به ظاهرش رو داره .

راستش اصلا مثل گذشته از ظاهرم تعربف نمیکنه وقتی به خودم میرسم. شوهرم میگه ادم بعد از 30 سالگی وارد میانسالی میشه. چند وقت پیش ازش پرسیدم به نظرت معلم دخترمون چند سالشه گفت خیلی باشه 29 سال در صورتی که کاملا همسن منه. خیلی برام عذاب آوره که من به نظر او سنم انقد بالا است.
به نظرتان باید چه کنم ؟
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام .

احتمالا اکثریتمون این جمله که " فکر کردن زیاد به ازدواج نتیجه نداره" رو خوندیم ( پست 7915 ).

خیلی ها تائید کردن ، یه عده میگن قسمت ، یه عده خواست خداوند ، اما بیاید  با یک دید منطقی فکر کنیم که چرا فکر کردن زیاد! به ازدواج نتیجه ای نداره ؟

به عقیده ی من وقتی فردی زیاد به ازدواج فکر می کنه و خودشو بازنده می دونه دیگه نمی تونه با چهره ی شاداب تو اجتماع حضور داشته باشه، تو مراسم های عروسی ممکنه حسرت بخوره ، وقتی زن و شوهری رو تو پارک و هر جای دیگه می بینه که با هم میگن و می خندن ممکنه تو ذهنش یه افکار منفی بیاد.

خود به خود این افکار رو به خودش القا می کنه که" دیگه از من گذشته " یا " چی می شد خدا به من هم یه همسر خوب میداد" ، "هیچ کی منو دوست نداره" ، "تنهایی تا آخر عمر قسمت منه" و ...

همه ی این افکار توی چهره ،انرژی چشم ها و ... تاثیر گذاره. کسی که با اون خانم یا آقا رو به رو میشه می فهمه حس خوبی نداره. دختر خانم ها با خودتون فکر کنید اگه قبلا خواستگار داشتید اون فرد یا خانواده ش تحت چه شرایطی شما رو پسندیدن. مطمئنم جواب اکثریت اینه که موقعی که اصلا تو فکر ازدواج نبودم یا روزی که حالم خوب بوده و ...

آقایون وقتی با دید منفی میرن خواستگاری از قبل پذیرفتن که رد شده هستن، نمی تونن به خوبی اعتماد دختر رو جلب کنن.ن سبت به ایشون حس خوبی ندارن و حتی گاهی دختر رو تو جبهه ی مقابل فرض می کنن و بعد هم فکر می کنن دختر مورد نظر به دلایل مادی و ... ایشونو نپذیرفته.اما این اصل ماجرا نیست.

بیشترین چیزی که می تونه دیگران رو از یک فرد دفع و اونو در معرض انتخاب شدن یا پذیرفته شدن قرار نده نداشتن روحیه ی شادابه. هیچکس دوست نداره ی مونس غمگین داشته باشه. حتی اگه یک فرد خودش هم غمگین باشه باز یکی رو میخواد که اونو شاد کنه.پس بیاید یه بار دیگه به خودمون فرصت بدیم...

با سپاس و احترام

"ریحان"
  • یه دوست
  • ۰
  • ۰

سلام

همه مردم سر دو راهی قرار می گیرن من سر سه راهی قرار گرفتم . من یک پسر ( پیر پسر ) 35  ساله  هستم .

فارغ التحصیل مقطع دکتری در یکی از رشته های علوم انسانی و تقریبا 4 سالی میشه که در یک شغل نسبتا خوب دولتی که ماهیانه در آمدش حدودا با احتساب کسری و ... میشه 4 میلیون تومان مشغول به کار  هستم.

به دلیل مشکلات مالی تحصیلی تا الان ازدواج نکردم تا به زور تونستم اوایل امسال یک آپارتمان بخرم و از خانواده مستقل زندگی کنم.

یه پژو 405 هم دارم. با یک پس انداز 50 میلیونی مختصر و دیگر هیچ ... . اینا را گفتم که بدونید زیاد از نظر مالی تاپ نیستم. حالا می خواهم زن بگیرم .

خانواده دختر 23 ساله همسایه را در نظر دارد که دختر بسیار زیبا و فهمیده ای است اما مشکلم 12 سال اختلاف سنی است .

یکی از همکارام هم هست خانم 28 ساله بسیار فهمیده لیسانسه ای است اما از نظر زیبایی به دختر همسایه نمیرسه نه که زشت باشه ها نه به مورد اول نمیرسه که همین منو دچار تردید کرده ... .

و یه مورد دیگه هم هست که خانم 34 ساله بسیار محترمی است که دکتراشو تو دانشگاه خودمان گرفته و همان جا هم مشغول تدریسه که اینو یکی از دوستان همکلاسی قدیم برای ما لقمه گرفته ، باسواد هست و زیبایی نسبی داره اما با یک نگاه هم میشه فهمید ترو تازگی مورد دوم و به خصوص مورد اول را نداره ... .

  • ۰
  • ۰

سلام من یه دختر نوجوان هستم .

و ازموقعی که فهمیدم دنیای بزرگتر ها چه جوریه خیلی به چیزهای  18+ فکر می کنم و بدتر از همه اینه که توی اتاق مادر و پدرم کاندوم پیدا کردم .

و تازگی خیلی در این سایت هستم ولی زیاد دور و بر اون موضوع ها نمی رم و خیلی اعصابم خورد شده و وقتی که به کسایی که ازدواج کردند و بچه دار شدن فکر می کنم اعصابم بدجور بهم میریزه .

به نظرتون چیکار کنم ؟
  • یه دوست