سلام
همین اول بابت پستی که ممکنه طولانی شه عذر خواهی میکنم:)))
من و همسرم نزدیک به 4 و نیم ساله که ازدواج کردیم و 5 سال اختلاف سنی داریم . همسره بنده تقریبا منو به سختی به دست اوردن ( میشه گفت نزدیک به 3 سال هر 4 یا 5 ماه به همراه خانواده یه سری به خونه ما میزدن واسه خواستگاری )
حالا مسئله ای که منو درگیر خودش کرده اینه که ایشون الان خیلی به من وابسته هستن در حدی که در هفته 3 روز سر کار نمیرن .
وقتی اعتراض میکنم میگه خب دلم بات تنگ شده میخوام بمونم خونه . البته اینم بگه که وقتی خونن 1 ثانیه از کنار من جم نمیخورن ، یا یه بار تازگیا خواستم با مامانم برم بیرون ولی چون مکانی که میرفتیم دور بود باعث میشد نزدیک به 5 ساعت ازش دور باشم یه بغضی کرده بود ... اخر سرم گریه کرد و من نرفتم :(
چند باری که مستقیم گفتم دوسش دارم هر بار گریه کرده منم واقعا به خاطر این رفتاراش اذیت میشم .
بعضی کاراش نه برا من قابل درکه نه
اطرافیان ، دوستاش و خانوادش . هر لحظه به خاطر این دوست داشتن و وابستگی
زیاد مسخرش میکنن عین خیالش نیس ولی من اذیت میشم .
دوست دارم کمی غرور داشته باشه . تو مهونیا از بس که حواسش به منه نمیتونه تو بحثی شرکت کنه ، سنگینیه نگاهش هر لحظه با منه .
مشکل اصلیه من اینه که 1 ساله اصرار
میکنم که بچه دار شیم شاید کمی از دوست داشتنش نصیبه بچمون شه هر بار با
گریه گفته میترسه من کمتر دوسش داشته باشم .
میگم بریم پیش روانشناسی مشاوری ، میگه
من مشکلی ندارم فقط زیادی دوست دارم . نمیذاره 5 دقیقه با مادر شوهرم تنها
صحبت کنم میترسه با حرفاش ناراحتم کنه در صورتی که اون بیچاره تا حالا به
من چیزی نگفته ... .
اوایل فکر کردم تو گذشته اتفاقی افتاده چیزی شده که اینطوری شده از چند نفر پرس و جو کردم گفتن قبل ازدواج اصلا این مدلی نبود .
جدیه با جذبه اس ولی با بقیه ، با من
خیلیییی مهربونه ، به حدی رسیده که باعث عذابم شده . کمکم کنین چیکار کنم
که کمی مغرور شه در رابطه با من از وابستگیش کم شه ؟
دوس دارم بعضی وقتا من پیش قدم شم ولی از بس همیشه نزدیکمه من فرصتی برا پیش قدم شدن ندارم .